سرحساب. [ س َ ح ِ ] ( ص مرکب ) آگاه و خبردار. ( غیاث ). کنایه از واقف و خبردار. ( آنندراج ). و با بودن و شدن مرکب شود :
روز شمار کی شود از خویش سرحساب
هر کس خراب باده سرجوش کاکل است.
هست از آیینه جوهر خط پیشانیم.
روز شمار کی شود از خویش سرحساب
هر کس خراب باده سرجوش کاکل است.
میر معز فطرت ( از آنندراج ).
سرحساب از کار بودن سرنوشت من بس است هست از آیینه جوهر خط پیشانیم.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).