درهم افتادن بهم بر آمدن
درهم فتادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
درهم فتادن. [ دَ هََ ف ِ دَ ] ( مص مرکب ) درهم افتادن. در هرج و مرج افتادن و پریشان شدن. ( از ناظم الاطباء ). || بهم برآمدن. درهم آویختن. جنگ کردن به ریشاریش. بهم تاختن : خواست تا دیگر بار زخمی زند لشکر درهم فتادند و غلبه و ازدحام فریقین مانع شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند درهم به منقار و چنگ.
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند درهم به منقار و چنگ.
سعدی.
و رجوع به درهم افتادن شود.کلمات دیگر: