کلمه جو
صفحه اصلی

لزوق

لغت نامه دهخدا

لزوق. [ ل َ ] ( ع اِ ) مرهمی است که تا به شدن جراحت چسبان باشد. لازوق. ( منتهی الارب ). و قد یهیاء منه [من جلنار] لزوق للفتق الذی یصیر فیه الامعاء الی الانثیین. ( ابن البیطار ).

لزوق. [ ل ُ ] ( ع مص ) برچفسیدن. ( منتهی الارب ). بچسبیدن. چسبندگی. لصوق. چسبیدن. دوسیده شدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). دوسیدن.

لزوق . [ ل َ ] (ع اِ) مرهمی است که تا به شدن جراحت چسبان باشد. لازوق . (منتهی الارب ). و قد یهیاء منه [من جلنار] لزوق للفتق الذی یصیر فیه الامعاء الی الانثیین . (ابن البیطار).


لزوق . [ ل ُ ] (ع مص ) برچفسیدن . (منتهی الارب ). بچسبیدن . چسبندگی . لصوق . چسبیدن . دوسیده شدن . (زوزنی ) (تاج المصادر). دوسیدن .



کلمات دیگر: