لرزلرزان. [ ل َ ل َ ]( نف مرکب ، ق مرکب ) در حال لرزش. مرتعش :
گرفتار و دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان به کردار بید.
دل از جان شیرین شده ناامید.
زروان گنهکاری آمد پدید.
میان یلی لرزلرزان ببست.
تنش لرزلرزان و دل پرگناه.
تنش لرز لرزان و رخساره زرد.
تنی لرزلرزان و رخ سندروس.
زمین شد ز نعل ستوران ستوه.
گرفتار و دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان به کردار بید.
فردوسی.
تنش لرزلرزان به کردار بیددل از جان شیرین شده ناامید.
فردوسی.
به پاسخ سخن لرزلرزان شنیدزروان گنهکاری آمد پدید.
فردوسی.
بپوشید پس جوشن و برنشست میان یلی لرزلرزان ببست.
فردوسی.
رخش زرد گشته هم از بیم شاه تنش لرزلرزان و دل پرگناه.
فردوسی.
سیاوش به پرده درآمد به دردتنش لرز لرزان و رخساره زرد.
فردوسی.
کمان را به زه کرد پس اشکبوس تنی لرزلرزان و رخ سندروس.
فردوسی.
همی لرزلرزان شده دشت و کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه.
فردوسی.