آنکه گشاده و پهناور کند
مثجر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مثجر. [ م ُ ث َج ْ ج َ ] (ع ص ) خیزران مثجر؛ بید انبوب دار. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). نی گره دار بنددار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مثجر. [ م ُ ث َج ْ ج ِ ] (ع ص ) آنکه گشاده و پهناور کند. (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که آب را روان و جاری می سازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). و رجوع به تثجیر شود.
مثجر. [ م ُ ث َج ْ ج َ ] ( ع ص ) خیزران مثجر؛ بید انبوب دار. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). نی گره دار بنددار. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مثجر. [ م ُ ث َج ْ ج ِ ] ( ع ص ) آنکه گشاده و پهناور کند. ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کسی که آب را روان و جاری می سازد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). و رجوع به تثجیر شود.
مثجر. [ م ُ ث َج ْ ج ِ ] ( ع ص ) آنکه گشاده و پهناور کند. ( از آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کسی که آب را روان و جاری می سازد. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). و رجوع به تثجیر شود.
کلمات دیگر: