کلمه جو
صفحه اصلی

مبسل

لغت نامه دهخدا

مبسل. [ م ُ س ِ ] ( ع ص ) به هلاکت سپرنده کسی را. ( ناظم الاطباء ).

مبسل. [ م ُ س َ ] ( ع ص ) به هلاکت سپرده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

مبسل. [ م ُ ب َس ْ س َ ] ( ع ص ) حنظل مبسل ؛ حنظلی که بی آمیزش چیزی خورده ، ناخوش دارند مزه آنرا. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از محیطالمحیط ).

مبسل . [ م ُ ب َس ْ س َ ] (ع ص ) حنظل مبسل ؛ حنظلی که بی آمیزش چیزی خورده ، ناخوش دارند مزه ٔ آنرا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از محیطالمحیط).


مبسل . [ م ُ س َ ] (ع ص ) به هلاکت سپرده شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).


مبسل . [ م ُ س ِ ] (ع ص ) به هلاکت سپرنده کسی را. (ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: