بی حاصلی، بی باری
بیحاصلی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
بیهودگی ٠ بی نفعی ٠
لغت نامه دهخدا
بیحاصلی. [ ص ِ ] ( حامص مرکب ) بیهودگی. بی نفعی :
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم تبه شد به بیحاصلی.
چو پیوندها بگسلی واصلی.
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود.
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم تبه شد به بیحاصلی.
سعدی.
تملق حجاب است و بیحاصلی چو پیوندها بگسلی واصلی.
سعدی.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بلهوسی ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.
حافظ.
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
حافظ.
بیحاصلی نگر که شماریم مغتنم از عمر آنچه صرف خور و خواب میشود.
صائب.
کلمات دیگر: