بی دمب . دم بریده . یا شرور و موذی و با شرارت و بیشتر در حیوانات استعمال کنند
بی دم
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بی دم. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + دم ) بی نفس. || بی نفسی که به خیر و دعا بر کسی دمیده شود.
- بیدم مردان ؛ بی نفس دمیده شده به خیر و دعا بر کسی. بی دعای اولیأاﷲ. ( آنندراج ). و رجوع به دَم شود.
بی دم. [ دُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + دم ) بی دمب. دم بریده. || شرور و موذی و باشرارت و بیشتر در حیوانات استعمال کنند. ( ناظم الاطباء ).
- بیدم مردان ؛ بی نفس دمیده شده به خیر و دعا بر کسی. بی دعای اولیأاﷲ. ( آنندراج ). و رجوع به دَم شود.
بی دم. [ دُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + دم ) بی دمب. دم بریده. || شرور و موذی و باشرارت و بیشتر در حیوانات استعمال کنند. ( ناظم الاطباء ).
بی دم . [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + دم ) بی نفس . || بی نفسی که به خیر و دعا بر کسی دمیده شود.
- بیدم مردان ؛ بی نفس دمیده شده به خیر و دعا بر کسی . بی دعای اولیأاﷲ. (آنندراج ). و رجوع به دَم شود.
بی دم . [ دُ ] (ص مرکب ) (از: بی + دم ) بی دمب . دم بریده . || شرور و موذی و باشرارت و بیشتر در حیوانات استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
گویش مازنی
/bidem/ نوعی برنج خزری - بی دم ۳به کلیه ی برنج هایی گفته شودکه در حالت شلتوک فاقد زائده تیغ مانند انتهایی هستند
۱نوعی برنج خزری ۲بی دم ۳به کلیه ی برنج هایی گفته شودکه در ...
کلمات دیگر: