سپید به تیرگی مایل گردیدن
قهب
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
قهب. [ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) سپید که بر وی تیرگی باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کوه بزرگ. || شتر کلانسال. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). الجمل العظیم. ( المنجد ).
قهب. [ ق َ هََ ] ( ع مص ) سپید به تیرگی مایل گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
قهب. [ ق َ هََ ] ( ع مص ) سپید به تیرگی مایل گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
قهب . [ ق َ ] (ع ص ، اِ) سپید که بر وی تیرگی باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کوه بزرگ . || شتر کلانسال . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). الجمل العظیم . (المنجد).
قهب . [ ق َ هََ ] (ع مص ) سپید به تیرگی مایل گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
کلمات دیگر: