کلمه جو
صفحه اصلی

مبکی

لغت نامه دهخدا

مبکی. [ م ُ ] ( ع ص ) گریاننده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). گریه زا. گریه آور. گریاننده. مقابل مضحک. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

مبکی. [ م ُ ب َک ْ کا ] ( ع ص ) نالان. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

مبکی. [ م َ کی ی ] ( ع ص ) گریسته شده. و مبکی علیه ، گریسته شده بر او و زاری کرده شده و ماتم داشته شده. ( ناظم الاطباء ).

مبکی. [ م َ کا ] ( ع اِ ) مکان گریه و زاری و نوحه. ( از محیطالمحیط ).

مبکی . [ م َ کا ] (ع اِ) مکان گریه و زاری و نوحه . (از محیطالمحیط).


مبکی . [ م َ کی ی ] (ع ص ) گریسته شده . و مبکی علیه ، گریسته شده بر او و زاری کرده شده و ماتم داشته شده . (ناظم الاطباء).


مبکی . [ م ُ ] (ع ص ) گریاننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). گریه زا. گریه آور. گریاننده . مقابل مضحک . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مبکی . [ م ُ ب َک ْ کا ] (ع ص ) نالان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).



کلمات دیگر: