کلمه جو
صفحه اصلی

شکان

فرهنگ فارسی

نام قریه نزدیک بخارا و از آنجاست : ابو اسحق ابراهیم ابن مسلم شکانی فقیه .

لغت نامه دهخدا

شکان . [ ش ِ ] (اِ) شکاف و رخنه . || زلف و کاکل . || صورتی از شکن است . چین و شکنج و پیچ و گره و عقد و تاب . || (ص ) دارای شکنج . || (ن مف ) شکسته شده . || حلقه شده . (ناظم الاطباء).


شکان . [ ش ِ ] (اِخ ) نام قریه ای نزدیک بخارا، و از آنجاست ابواسحاق ابراهیم بن مسلم شکانی فقیه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به انساب سمعانی شود.


شکان. [ ش ِ ] ( اِ ) شکاف و رخنه. || زلف و کاکل. || صورتی از شکن است. چین و شکنج و پیچ و گره و عقد و تاب. || ( ص ) دارای شکنج. || ( ن مف ) شکسته شده. || حلقه شده. ( ناظم الاطباء ).

شکان. [ ش ِ ] ( اِخ ) نام قریه ای نزدیک بخارا، و از آنجاست ابواسحاق ابراهیم بن مسلم شکانی فقیه. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به انساب سمعانی شود.


کلمات دیگر: