آگاه بکار مسلط بکار .
برکار
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برکار. [ ب ِ ] ( معرب ، اِ ) پرگار. رجوع به پرگار شود.
برکار.[ ب َ ] ( ص مرکب ) آگاه بکار. مسلط بکار :
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بچشم زر عیار.
با اینهمه مستی از تو هشیارتریم.
هرکه پرکارتر برکارتر.
- بر کار سوار بودن ؛ بجد گرفتن کار را و مغلوب خود گرداندن آن را. ( آنندراج ).
- || مسلط بودن بر کار :
سواریست خونریز گرم شکار
که بر کار خود هست دایم سوار.
بی کار چراست عقل در تو
برکار بود همیشه دندان.
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوه کن
روی گرم کارفرما هر کرا بر کار بست.
باد در معرکه فتح و ظفر حقش باد
آن بر کار که برده ست دلم را از کار.
در گلزار بود واشده بر روی بهار.
برکار.[ ب َ ] ( ص مرکب ) آگاه بکار. مسلط بکار :
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بچشم زر عیار.
بوحنیفه اسکافی.
ای مفتی شهر از تو برکارتریم با اینهمه مستی از تو هشیارتریم.
خیام.
- امثال :هرکه پرکارتر برکارتر.
- بر کار سوار بودن ؛ بجد گرفتن کار را و مغلوب خود گرداندن آن را. ( آنندراج ).
- || مسلط بودن بر کار :
سواریست خونریز گرم شکار
که بر کار خود هست دایم سوار.
وحید ( آنندراج ).
|| مقابل بیکار : بی کار چراست عقل در تو
برکار بود همیشه دندان.
ناصرخسرو.
- بر کار بستن کسی را ؛ مقرر گردانیدن کسی رابر کاری. ( آنندراج ). به کار گماشتن : موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوه کن
روی گرم کارفرما هر کرا بر کار بست.
صائب ( از آنندراج ).
|| مؤثر. کارگر : خدای تعالی کید خیانت کنندگان را هدایت نکند و رها نکند که برکار شود و پوشیده بماند. ( تفسیرابوالفتوح رازی ). || ( اِ مرکب ) به مجاز، سر و سینه معشوق. ( آنندراج ). پستان و سینه برآمده ٔجوانان. || برآمدگی و بالیدگی سینه و پستان. || معشوق. ( غیاث اللغات ). || برِ کار ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روی کار. || بکنایه ، سرین و کفل. ( آنندراج ) : باد در معرکه فتح و ظفر حقش باد
آن بر کار که برده ست دلم را از کار.
میرنجات ( آنندراج ).
سینه ناز تو ای سیمبر خوش بر کاردر گلزار بود واشده بر روی بهار.
؟ ( از آنندراج ).
برکار. [ ب ِ ] (معرب ، اِ) پرگار. رجوع به پرگار شود.
برکار.[ ب َ ] (ص مرکب ) آگاه بکار. مسلط بکار :
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بچشم زر عیار.
ای مفتی شهر از تو برکارتریم
با اینهمه مستی از تو هشیارتریم .
- امثال :
هرکه پرکارتر برکارتر .
- بر کار سوار بودن ؛ بجد گرفتن کار را و مغلوب خود گرداندن آن را. (آنندراج ).
- || مسلط بودن بر کار :
سواریست خونریز گرم شکار
که بر کار خود هست دایم سوار.
|| مقابل بیکار :
بی کار چراست عقل در تو
برکار بود همیشه دندان .
- بر کار بستن کسی را ؛ مقرر گردانیدن کسی رابر کاری . (آنندراج ). به کار گماشتن :
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوه کن
روی گرم کارفرما هر کرا بر کار بست .
|| مؤثر. کارگر : خدای تعالی کید خیانت کنندگان را هدایت نکند و رها نکند که برکار شود و پوشیده بماند. (تفسیرابوالفتوح رازی ). || (اِ مرکب ) به مجاز، سر و سینه ٔ معشوق . (آنندراج ). پستان و سینه ٔ برآمده ٔجوانان . || برآمدگی و بالیدگی سینه و پستان . || معشوق . (غیاث اللغات ). || برِ کار (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روی کار. || بکنایه ، سرین و کفل . (آنندراج ) :
باد در معرکه ٔ فتح و ظفر حقش باد
آن بر کار که برده ست دلم را از کار.
سینه ٔ ناز تو ای سیمبر خوش بر کار
در گلزار بود واشده بر روی بهار.
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بچشم زر عیار.
بوحنیفه ٔ اسکافی .
ای مفتی شهر از تو برکارتریم
با اینهمه مستی از تو هشیارتریم .
خیام .
- امثال :
هرکه پرکارتر برکارتر .
- بر کار سوار بودن ؛ بجد گرفتن کار را و مغلوب خود گرداندن آن را. (آنندراج ).
- || مسلط بودن بر کار :
سواریست خونریز گرم شکار
که بر کار خود هست دایم سوار.
وحید (آنندراج ).
|| مقابل بیکار :
بی کار چراست عقل در تو
برکار بود همیشه دندان .
ناصرخسرو.
- بر کار بستن کسی را ؛ مقرر گردانیدن کسی رابر کاری . (آنندراج ). به کار گماشتن :
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوه کن
روی گرم کارفرما هر کرا بر کار بست .
صائب (از آنندراج ).
|| مؤثر. کارگر : خدای تعالی کید خیانت کنندگان را هدایت نکند و رها نکند که برکار شود و پوشیده بماند. (تفسیرابوالفتوح رازی ). || (اِ مرکب ) به مجاز، سر و سینه ٔ معشوق . (آنندراج ). پستان و سینه ٔ برآمده ٔجوانان . || برآمدگی و بالیدگی سینه و پستان . || معشوق . (غیاث اللغات ). || برِ کار (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) روی کار. || بکنایه ، سرین و کفل . (آنندراج ) :
باد در معرکه ٔ فتح و ظفر حقش باد
آن بر کار که برده ست دلم را از کار.
میرنجات (آنندراج ).
سینه ٔ ناز تو ای سیمبر خوش بر کار
در گلزار بود واشده بر روی بهار.
؟ (از آنندراج ).
کلمات دیگر: