( مصدر ) بیرون بردن
برون بردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برون بردن. [ ب ِ / ب ُ ب ُدَ ] ( مص مرکب ) بیرون بردن. خارج کردن :
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گردلشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
زین در درآورند و از آن در برون برند.
کزو کس نبرده ست کشتی برون.
زینجاش برون برید و نیکش بزنید.
ور ایدونکه نایم بفرمان بری
برون برده باشم سر از کهتری.
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گردلشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
منوچهری.
بعداز هزار سال همانی که اولی زین در درآورند و از آن در برون برند.
ناصرخسرو.
بترسد خردمند ازین بحر خون کزو کس نبرده ست کشتی برون.
سعدی.
این مطرب ما نیک نمیداند زدزینجاش برون برید و نیکش بزنید.
سعدی.
- برون بردن سر از کهتری ؛ نافرمانی کردن : ور ایدونکه نایم بفرمان بری
برون برده باشم سر از کهتری.
فردوسی.
کلمات دیگر: