کلمه جو
صفحه اصلی

بروی

فرهنگ فارسی

براو .

لغت نامه دهخدا

بروی. [ ب َ / ب ُ ] ( اِ ) ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود :
سوی حجره خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.
فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
همه دل پر از کین وپرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی.
فردوسی.
نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی.
فردوسی.
، بر وی. [ ب َ وَ / وِ ] ( حرف اضافه + ضمیر ) ( از: بر + ضمیر وی ) بر او. ( ناظم الاطباء ). برو. رجوع به وی شود.

بروی . [ ب َ / ب ُ ] (اِ) ابروی . ابرو. برو. حاجب . و رجوع به برو و ابرو شود :
سوی حجره ٔ خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی .

فردوسی .


همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .

فردوسی .


همه دل پر از کین وپرچین بروی
جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی .

فردوسی .


نبودش ز قیدافه چین بر بروی
نه برداشت هرگز دل رای اوی .

فردوسی .



گویش اصفهانی

تکیه ای: beše
طاری: beše
طامه ای: boše
طرقی: beše
کشه ای: beše
نطنزی: baše



کلمات دیگر: