محو شدن
محو گشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
محو گشتن. [ م َح ْوْ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) محو شدن. محو گردیدن. سترده و زایل شدن : و محجه انصاف که به مواطاءة اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته... ( سندبادنامه ص 10 ). || نیست و فانی شدن :
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد.
محو گشت و تا ابد مستور شد.
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد.
عطار.
مدتی می رفت چون دریا بدیدمحو گشت و تا ابد مستور شد.
عطار.
پیشنهاد کاربران
- در محاق افتادن ؛ دچار محاق شدن. کاستی و باریکی و تاریکی گرفتن :
تا که روی همچو ماهش دیده ام
ماه بختم در محاق افتاده است.
عطار
تا که روی همچو ماهش دیده ام
ماه بختم در محاق افتاده است.
عطار
کلمات دیگر: