دست کاری، یدی، دستکار
دستکار
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - آنکه با دست کار کند کارگری که با دست کار کند . ۲ - آنکه هنر و پیشهای دستی دارد مانند : قلمزن و نقاش ۳ - همکار دستیار معاون . ۴ - ( اسم ) آنچه که با دست ساخته شده . ۵ - مصنوع ساخته معمول .
فرهنگ معین
(دَ ) (اِمر. ) ساخته شده با دست .
لغت نامه دهخدا
دستکار.[ دَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) به دست کارنده. ( برهان ). صانع و استاد هنرمند. ( غیاث ). استاد چابکدست ماهر که دستکاری چیزها کند چون جراح و کحال و روشنگر. ( انجمن آرا ) ( از آنندراج ). صنعت و پیشه کار و پیشه ور و کارگر. ( ناظم الاطباء ). صنعت کار. کارگر. صنعتگر. اهل صنعت. کار دستی کننده چنانکه پیکرنگاری و صورتگری و کفاشی و نساجی و غیره. صانع. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) ( تفلیسی ) ( السامی ). صَنّاع. ( مهذب الاسماء ) :
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه نامداران بدیم.
بر آرایش دستکاران روم.
هوسناکان غم را غمگساری.
گل چون طبیب دستکار آراسته هر جویبار
آید که نرگس را بخار ازدیده بردارد سبل.
دست پر مسبار داردآستین پر نیشتر.
گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من درین کار حرف.
دستکار کدام دام و دد است.
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
کنم زینسان که بینی دستکاری.
بدیوار او برنشانم نگار.
واو درنمی کشد ز چنین دستکار دست.
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه نامداران بدیم.
فردوسی.
ثنا رفت از ایشان به هر مرز و بوم بر آرایش دستکاران روم.
نظامی.
هوس پختم به شیرین دستکاری هوسناکان غم را غمگساری.
نظامی.
ما أیدی فلانه ؛ چه خوش دستکار است او. ( منتهی الارب ) . || جراح. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : یکی از آن [ از اسباب سته طبیبان ] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها دستکاران. ( ذخیره خوارزمشاهی ).گل چون طبیب دستکار آراسته هر جویبار
آید که نرگس را بخار ازدیده بردارد سبل.
فلکی شروانی.
باد خوارزمی چو سنگین دل پزشک دستکاردست پر مسبار داردآستین پر نیشتر.
ازرقی ( از آنندراج ).
|| کارساز و کارگزار. ( ناظم الاطباء ). || چست و چالاک و جلد. || همکار. ( برهان ). || ساخته و پرداخته باشد مطلقا، و اضافه به هرکس که کنند و گویند دستکار فلان یعنی ساخته و پرداخته فلان. ( برهان ). ساخته و معمول هرکس. ( آنندراج ). صنعت و کاردست : هوا پرده قاری ازدستکار غبار در سر کشید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 201 ).گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من درین کار حرف.
نظامی.
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است دستکار کدام دام و دد است.
نظامی.
بر این گوشه رومی کند دستکاربر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی.
بگفتا بر نشاط نام یاری کنم زینسان که بینی دستکاری.
نظامی.
در دولتی کو کزین دستکاربدیوار او برنشانم نگار.
نظامی.
چون آستین ز دست گذشته ست کار من واو درنمی کشد ز چنین دستکار دست.
کمال الدین اسماعیل.
در شرفنامه منیری این بیت بصورت ذیل نقل شده و به سپاهانی نسبت داده شده است :دستکار.[ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) به دست کارنده . (برهان ). صانع و استاد هنرمند. (غیاث ). استاد چابکدست ماهر که دستکاری چیزها کند چون جراح و کحال و روشنگر. (انجمن آرا) (از آنندراج ). صنعت و پیشه کار و پیشه ور و کارگر. (ناظم الاطباء). صنعت کار. کارگر. صنعتگر. اهل صنعت . کار دستی کننده چنانکه پیکرنگاری و صورتگری و کفاشی و نساجی و غیره . صانع. (دهار) (مهذب الاسماء) (تفلیسی ) (السامی ). صَنّاع . (مهذب الاسماء) :
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه ٔ نامداران بدیم .
ثنا رفت از ایشان به هر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم .
هوس پختم به شیرین دستکاری
هوسناکان غم را غمگساری .
ما أیدی فلانه ؛ چه خوش دستکار است او. (منتهی الارب ) . || جراح . (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی از آن [ از اسباب سته ٔ طبیبان ] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها دستکاران . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گل چون طبیب دستکار آراسته هر جویبار
آید که نرگس را بخار ازدیده بردارد سبل .
باد خوارزمی چو سنگین دل پزشک دستکار
دست پر مسبار داردآستین پر نیشتر.
|| کارساز و کارگزار. (ناظم الاطباء). || چست و چالاک و جلد. || همکار. (برهان ). || ساخته و پرداخته باشد مطلقا، و اضافه به هرکس که کنند و گویند دستکار فلان یعنی ساخته و پرداخته ٔ فلان . (برهان ). ساخته و معمول هرکس . (آنندراج ). صنعت و کاردست : هوا پرده ٔ قاری ازدستکار غبار در سر کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 201).
گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من درین کار حرف .
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است
دستکار کدام دام و دد است .
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری .
در دولتی کو کزین دستکار
بدیوار او برنشانم نگار.
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
واو درنمی کشد ز چنین دستکار دست .
در شرفنامه ٔ منیری این بیت بصورت ذیل نقل شده و به سپاهانی نسبت داده شده است :
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
او درنمی کشد ز چنین دستکار دست .
|| فوطه : هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توری ... یا دستکار که فوطه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463، چ فیاض ص 456). || نشان و فرمان و نقش و کارنامه را گویند که بر دیوارها بچسبانند و بر سنگها نقش کنند بجهت اعلام و تماشای مردم . (برهان ). اعلان . || ستم و ظلم . دست اندازی :
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست .
|| تمسک . (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب ) به دست کاشته شده . محصول دستکار، مقابل محصولی است که با ماشین کارند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمه ٔ نامداران بدیم .
فردوسی .
ثنا رفت از ایشان به هر مرز و بوم
بر آرایش دستکاران روم .
نظامی .
هوس پختم به شیرین دستکاری
هوسناکان غم را غمگساری .
نظامی .
ما أیدی فلانه ؛ چه خوش دستکار است او. (منتهی الارب ) . || جراح . (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی از آن [ از اسباب سته ٔ طبیبان ] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها دستکاران . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گل چون طبیب دستکار آراسته هر جویبار
آید که نرگس را بخار ازدیده بردارد سبل .
فلکی شروانی .
باد خوارزمی چو سنگین دل پزشک دستکار
دست پر مسبار داردآستین پر نیشتر.
ازرقی (از آنندراج ).
|| کارساز و کارگزار. (ناظم الاطباء). || چست و چالاک و جلد. || همکار. (برهان ). || ساخته و پرداخته باشد مطلقا، و اضافه به هرکس که کنند و گویند دستکار فلان یعنی ساخته و پرداخته ٔ فلان . (برهان ). ساخته و معمول هرکس . (آنندراج ). صنعت و کاردست : هوا پرده ٔ قاری ازدستکار غبار در سر کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 201).
گر آید ز من دستکاری شگرف
نیارند با من درین کار حرف .
نظامی .
گفتم این رخنه گر ز چشم بد است
دستکار کدام دام و دد است .
نظامی .
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.
نظامی .
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری .
نظامی .
در دولتی کو کزین دستکار
بدیوار او برنشانم نگار.
نظامی .
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
واو درنمی کشد ز چنین دستکار دست .
کمال الدین اسماعیل .
در شرفنامه ٔ منیری این بیت بصورت ذیل نقل شده و به سپاهانی نسبت داده شده است :
چون آستین ز دست گذشته ست کار من
او درنمی کشد ز چنین دستکار دست .
|| فوطه : هیچکدام را ندیدم بی طیلسان شطوی یا توری ... یا دستکار که فوطه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463، چ فیاض ص 456). || نشان و فرمان و نقش و کارنامه را گویند که بر دیوارها بچسبانند و بر سنگها نقش کنند بجهت اعلام و تماشای مردم . (برهان ). اعلان . || ستم و ظلم . دست اندازی :
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست .
نظامی .
|| تمسک . (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب ) به دست کاشته شده . محصول دستکار، مقابل محصولی است که با ماشین کارند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
فرهنگ عمید
۱. کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد.
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی، مجاز] همکار و هم دست و دستیار.
۲. (اسم، صفت ) [قدیمی، مجاز] همکار و هم دست و دستیار.
کلمات دیگر: