کلمه جو
صفحه اصلی

برای


مترادف برای : از بهر، به جهت، به خاطر، به سبب، به علت، به قصد، به منظور، دربرابر، در عوض، محض، به سوی، به جانب، به طرف

فارسی به انگلیسی

for, for the sake of, for the purpose of, on account of, against, sake, to, toward

for, for the sake of, for the purpose of


against, for, sake , to, toward


فارسی به عربی

ل , نحو

مترادف و متضاد

pro (قید)
برای، بنفع

on (حرف اضافه)
روی، درباره، راجع به، بالای، سر، بر، به، بطرف، بنا بر، در روی، بعلت، برای، بر روی، در بر، بخرج، وصل

to (حرف اضافه)
در، نزد، طرف، بر حسب، در برابر، به، بسوی، پیش، بطرف، برای، سوی، تا نسبت به، روبطرف

toward (حرف اضافه)
روی، درباره، بسوی، بطرف، برای، نسبت به، در راه، نزدیک به

for (حرف اضافه)
در برابر، در مقابل، مربوط به، بجای، برای اینکه، بواسطه، در مدت، برای، بخاطر، به منظور، بجهت، از طرف، به بهای، برله، بقدر، بطرفداری از

for the sake (حرف اضافه)
برای

in order that (حرف اضافه)
برای اینکه، برای

از بهر، به‌جهت، به‌خاطر، به‌سبب، به‌علت، به‌قصد، به منظور


دربرابر، در عوض


محض


به‌سوی، به‌جانب، به‌طرف


۱. از بهر، بهجهت، بهخاطر، بهسبب، بهعلت، بهقصد، به منظور
۲. دربرابر، در عوض
۳. محض
۴. بهسوی، بهجانب، بهطرف


فرهنگ فارسی

استاد فرانسوی ( و . کوپوره ۱۸٠۹ - ف. ۱۸۵۲ م . ) وی کور بود و الفبای برجسته را برای کوران اختراع کرد . نام او به مدرسه تعلیمات کوران ( فرانسه ) داده شد .
۱- تعلیل را رساند بواسط. بعلت بسبب بجهت : برای آن آمد که شما را ببیند . ۲- بخاطر : ( برخیز بتا بیا برای دل ما. ) ( خیام ) یا برای آنکه . زیرا که بجای ( لانه ) در عربی : ( برای آنکه هر که از کسب و حرفت اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را در تعهد تواند داشت . ) ( نصرالله بن عبدالحمید . کلیله و دمنه ) در ترجم. ( لانه ان لم یکتسب لم یکن له من مال یعیش به ... ) ( ابن مقفع . کلیله و دمن. عربی ) .

فرهنگ معین

(بَ یِ ) (حراض . ) ۱ - به علت ، به سبب ، به جهت (تعلیل را رساند ). ۲ - به خاطر. ۳ - به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی ). ۴ - در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی ). ۵ - در مدت زمان ، به مدت . ۶ - نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر ).

لغت نامه دهخدا

برای . [ ب َ ی ِ ] (حرف اضافه ) تعلیل را رساند. بواسطه ٔ. بعلت . بسبب . بجهت . (ناظم الاطباء). جهت . (آنندراج ).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار می برد.

سعدی .


یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.

سعدی .


پادشاه از برای دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران . (گلستان ).
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو.

حافظ.


- از برای ؛ بسبب . بجهت .بهر. (ناظم الاطباء):
- برای آنکه ؛ از برای آنکه . بسبب آنکه . بجهت آنکه . (ناظم الاطباء).
- برای چه ؛ بچه علت . چرا.
- ز برای ؛ از برای . بجهت :
جام طرب بدوست ده تیغ بخورد دشمنان
کان زبرای مجلس است این زبرای معرکه .

سلمان .


|| بخاطر. بهر.(ناظم الاطباء). از بهر. لاجل . من اجل . (یادداشت بخط مؤلف ). لَِ. را. از قبل . از آنروی . بخش . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.

کسایی .


برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی .

سعدی .


بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.

راضی .


- امثال :
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد .
برای خالی نبودن عریضه .
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود .
- برای آتش بردن آمدن ؛ مرادف آتش گرفتن و رفتن . (ازآنندراج ). هیچ توقف نکردن :
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن .

فیروزآبادی (آنندراج ).


- برای خویش بودن ؛ خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری . (آنندراج ) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.

ظهوری (آنندراج ).


- برای فلان را ؛ بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان . (آنندراج ) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.

خسرو (آنندراج ).


|| علامت تخصیص و گاه با «را» علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف ) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.

انوری .


پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.

خاقانی .


من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم .

سعدی .


- از برای خدا ؛ سوگند با خدای : گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان . (گلستان ).
|| از پی . (یادداشت بخط مؤلف ). پی .

برای. [ ب َ ی ِ ] ( حرف اضافه ) تعلیل را رساند. بواسطه ٔ. بعلت. بسبب. بجهت. ( ناظم الاطباء ). جهت. ( آنندراج ).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار می برد.
سعدی.
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.
سعدی.
پادشاه از برای دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران. ( گلستان ).
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو.
حافظ.
- از برای ؛ بسبب. بجهت.بهر. ( ناظم الاطباء ):
- برای آنکه ؛ از برای آنکه. بسبب آنکه. بجهت آنکه. ( ناظم الاطباء ).
- برای چه ؛ بچه علت. چرا.
- ز برای ؛ از برای. بجهت :
جام طرب بدوست ده تیغ بخورد دشمنان
کان زبرای مجلس است این زبرای معرکه.
سلمان.
|| بخاطر. بهر.( ناظم الاطباء ). از بهر. لاجل. من اجل. ( یادداشت بخط مؤلف ). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. ( تاریخ بیهقی ).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال :
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه .
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن ؛ مرادف آتش گرفتن و رفتن. ( ازآنندراج ). هیچ توقف نکردن :
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی ( آنندراج ).
- برای خویش بودن ؛ خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. ( آنندراج ) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری ( آنندراج ).
- برای فلان را ؛ بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. ( آنندراج ) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو ( آنندراج ).
|| علامت تخصیص و گاه با «را» علامت تخصیص مؤکدشود. ( یادداشت مؤلف ) :

فرهنگ عمید

۱. به منظورِ، با این هدف که.
۲. به علتِ، به سببِ.
۳. برای اختصاص دادن چیزی به کار می رود: این جعبه برای استفاده در مواقع ضروری است.
۴. در ازایِ، در برابرِ.
۵. نسبت به، به خاطرِ: برایش می میرد.

دانشنامه عمومی

برای (به آلمانی: Brey) یک شهر در آلمان است که در ماین-کبلنتس واقع شده است. برای ۱٬۶۲۲ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

واژه نامه بختیاریکا

سی دل؛ سی

پیشنهاد کاربران

برای /barāye
برای= برآمده از چیزی
نشأت گرفته از چیزی
ز بهر، به جهت، به خاطر، به سبب، به علت، به قصد، به منظور
۲. دربرابر، در عوض، در ازای
۳. محض
۴. به سوی، به جانب، به طرف


بیرون شدن - نماندن - مقابل سکون

سالکا نخست از جسم وتن درگذر همچنان که الف در بسم الله پنهان است جسم وتن را در نام او پنهان گردان وبه جان خویش بپردازد سپس از جان برآی و در ذات او پنهان شو.

به علت، بواسطه، به تحلیل، به جهت، مخصوص

از بهر. از برای.

به هوایِ. . . . . . . .

به موجبِ. . . . .

جهتِ . . . . . . . . . . .

جهتِ اطلاع مردم

به جهت . . . . . . . . . . . . .

باهدفِ . . . . . . . . . . .

به بهانهٔ . . . . . . . . . . .

از آنکه. [ اَ ک ِ ] ( حرف ربط مرکب ) زیرا که. بجهت آنکه. بعلت آنکه : و این بیابان را بیابان کرکسکوه خوانند از آنکه یکی کوهی است خرد اندر مغرب این بیابان که آنرا کرکسکوه خوانند. و این بیابان را بدان کوه بازخوانند. ( حدود العالم ) .
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
ار آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.

از آن جهت که به علت آن که : ( ایشان ندانند از آن که اندیشه نکنند. ) ( تفسیر ابوالفتوح )

|| ( حرف اضافه ٔ مرکب ) تا : پس بندوی خبر مخالفان بهرام [ چوبینه ] بگفت، که اینک آمده اند بیست هزار مرد، بهواداری تو. پرویز گفت بتو شادترم از آنکه بدین سپاه. ( ترجمه ٔ طبری بلعمی ) .


کلمات دیگر: