کلمه جو
صفحه اصلی

برچیدن


مترادف برچیدن : دانه چیدن، انتخاب کردن، برگزیدن، گزینش کردن، جمع آوری کردن، جمع کردن، گرد آوردن، تعطیل کردن، منحل کردن

فارسی به انگلیسی

to pick up, to gather, to remove, to wind up


abolition

فارسی به عربی

صف

مترادف و متضاد

دانه چیدن


انتخاب کردن، برگزیدن، گزینش کردن


جمع‌آوری کردن، جمع کردن، گرد آوردن


تعطیل کردن، منحل کردن


remove (فعل)
دور کردن، بردن، برطرف کردن، حمل کردن، رفع کردن، زدودن، برداشتن، عزل کردن، بلند کردن، برچیدن، برداشت کردن، از جا برداشتن

liquidate (فعل)
از بین بردن، تسویه کردن، بهم زدن، منتفی کردن، حساب را واریز کردن، برچیدن، مایع کردن، بصورت نقدینه دراوردن، تسویه حساب کردن

۱. دانه چیدن
۲. انتخاب کردن، برگزیدن، گزینش کردن
۳. جمعآوری کردن، جمع کردن، گرد آوردن
۴. تعطیل کردن، منحل کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- دانه دانه برداشتن ( اززمین ) دانه چیدن . ۲- انتخاب کردن برگزیدن . ۳- جمع کردن گرد کردن . ۴- تعطیل کردن یک بنگاه منحل کردن یک ساختمان .

فرهنگ معین

( ~. دَ ) (مص م . ) ۱ - دانه چیدن . ۲ - برگزیدن . ۳ - جمع کردن . ۴ - تعطیل کردن ، منحل کردن .

لغت نامه دهخدا

برچیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) برچدن. چیدن. رجوع به چیدن و برچدن شود. || انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. ( ناظم الاطباء ) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. ( تاریخ بیهقی ص 308 ). صلوة باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. ( تاریخ بیهقی 308 ). || جمع کردن. گرد کردن. ( ناظم الاطباء ).
- لب برچیدن ؛ حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. ( یادداشت مؤلف ).
|| یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. ( یادداشت مؤلف ). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). لقط. ( تاج المصادر بیهقی ). لقطة.( دهار ). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط؛ از هر جای برچیدن. ( زوزنی ) :
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی.
خجسته ( از صحاح الفرس ).
مرغان فروآیند تا آن کرمان [ گرد آمده برعنبر را ] برچینند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). آنرا که [ دیوچه ای را که ] بتوان دید. [ در گلو ] بمنقاش برچینند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند.
خاقانی.
برچینمش به مژگان سازم شریک احمر.
خاقانی.
چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
|| گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن :
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا دام برچین زراه.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
بساط حسن رخت چید و خط تو برچید
از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن.
؟
- برچیدن جامه را ؛ فرا گرفتن ، برداشتن آن را.
- برچیدن داس ؛ بالا گرفتن آن.
- برچیدن دامن خرگاه ؛ بالا زدن آن.
|| پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن : بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. ( تاریخ سیستان ). || جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای : جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. ( تذکرة الاولیاء عطار ). || یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن : تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانه آخر، کشتن. ( یادداشت مؤلف ). نیست کردن. نابود کردن :

برچیدن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) برچدن . چیدن . رجوع به چیدن و برچدن شود. || انتخاب کردن . برگزیدن . منتخب کردن . (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش . (تاریخ بیهقی ص 308). صلوة باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی . (تاریخ بیهقی 308). || جمع کردن . گرد کردن . (ناظم الاطباء).
- لب برچیدن ؛ حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف ).
|| یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین . یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن . برگرفتن . (یادداشت مؤلف ). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن . التقاط. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). لقط. (تاج المصادر بیهقی ). لقطة.(دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط؛ از هر جای برچیدن . (زوزنی ) :
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی .

خجسته (از صحاح الفرس ).


مرغان فروآیند تا آن کرمان [ گرد آمده ٔ برعنبر را ] برچینند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آنرا که [ دیوچه ای را که ] بتوان دید. [ در گلو ] بمنقاش برچینند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند.

خاقانی .


برچینمش به مژگان سازم شریک احمر.

خاقانی .


چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم .

سعدی .


|| گسترده را جمع کردن . نوردیدن . لوله کردن :
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا دام برچین زراه .

اسدی (گرشاسب نامه ).


بساط حسن رخت چید و خط تو برچید
از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن .

؟


- برچیدن جامه را ؛ فرا گرفتن ، برداشتن آن را.
- برچیدن داس ؛ بالا گرفتن آن .
- برچیدن دامن خرگاه ؛ بالا زدن آن .
|| پراکنده را گرد کردن . منتشر را جمع آوردن : بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان ). || جمع کردن . فراهم آوردن از هر جای : جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی . (تذکرة الاولیاء عطار). || یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن : تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانه ٔ آخر، کشتن . (یادداشت مؤلف ). نیست کردن . نابود کردن :
بنوک سر نیزه شان برچند
تبه شان کند پاک و بپراکند.

فردوسی .


اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهره ٔ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی . (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب ).
- برچیدن ختم و مجلس فاتحه ؛پایان بخشیدن بدان .
|| چیده را واچیدن ، چنانکه رده ٔ آجرهای دیوار ساخته شده را. || تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه : فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجه ٔ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن . (کتاب النقض ص 370).
- برچیدن بلای کسی ؛ دور کردن آن . (از آنندراج ) :
رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود
خارخار دل که برچیند بلای دست او.

اشرف .


- برچیدن داغ ؛ برداشتن آن . (آنندراج ) :
مرهم طلبم زسینه داغم برچین
از زهر بنالم شکرم پیش انداز.

ظهوری (آنندراج ).


- برچیدن درد از کسی ؛ درد او را بجای او داشتن . (یادداشت مؤلف ). بر خود گرفتن درد دیگری :
بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم .

حافظ.


|| جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچه ٔ خشک آب چیزی را : ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء؛ دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب ). || تعجیل کردن . || آماده کردن . || پرچین کردن . || کمر بستن . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت، و مانندِ آن.
۲. [مجاز] برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی.
۳. [قدیمی] دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین.
۴. [قدیمی] برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی.
۵. دانه چیدن مرغ از روی زمین.

واژه نامه بختیاریکا

اَو به جا نُهادن؛ ور چیدِن

پیشنهاد کاربران

برداشتن


کلمات دیگر: