( صفت ) رنگارنگ رنگبرنگ .
رنگ رنگ
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
( ~. ~ ) (ص مر. ) رنگارنگ ، جورواجور.
لغت نامه دهخدا
رنگ رنگ. [ رَ رَ ] ( ص مرکب ) رنگارنگ. رنگ برنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. ملون به الوان مختلف. گوناگون :
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
به خروارها دیبه رنگ رنگ.
ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
هم از آشتی راندم و هم ز جنگ سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
ز اسب و ستام و ز خفتان جنگ ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
فردوسی.
همان جوشن خویش و خفتان جنگ به خروارها دیبه رنگ رنگ.
اسدی.
سیاهبرگ گل رنگ رنگ گوناگون ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
سوزنی.
پیشنهاد کاربران
رنگارنگ
کلمات دیگر: