زیبیدن
فارسی به انگلیسی
to become, to suit, to seem beautiful
beautify, become, decorate, fit, suit
فرهنگ فارسی
شایسته بودن، سزاواربودن، خوبی و آراستگی
( مصدر ) ( زیبید زیبد خواهد زیبید زیبنده زیبا زیبان زیبیده ) ۱ - شایسته بودن سزاوار بودن . ۲ - آراسته بودن خوش آیند بودن . ۳ - برازنده بودن ( جامه به تن و جز آن )
( مصدر ) ( زیبید زیبد خواهد زیبید زیبنده زیبا زیبان زیبیده ) ۱ - شایسته بودن سزاوار بودن . ۲ - آراسته بودن خوش آیند بودن . ۳ - برازنده بودن ( جامه به تن و جز آن )
فرهنگ معین
(زِ دَ ) (مص ل . ) سزاوار بودن ، برازنده بودن .
لغت نامه دهخدا
زیبیدن. [ دَ ] ( مص ) آراستن. ( آنندراج ). آراستن و پیراستن. ( ناظم الاطباء ). || آراسته بودن. خوش آیند بودن. ( فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن. ( ناظم الاطباء ). شایسته و سزاوار بودن. ( فرهنگ فارسی معین ). شایستن. سزیدن. برازیدن. سزاوار بودن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست. پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. ( ترجمه طبری بلعمی ).
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی.
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه.
کرا زیبد و کیست با فرهی.
می خوردن تو مدحت و آن ِ دگران ذم.
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
پرده خان خطازین ورا زیبد یون.
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
چون حقیقت بود همی که فناست.
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی.
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی.
فردوسی.
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
چنین گفت کامروز این تخت و گاه مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه.
فردوسی.
بپرسید کاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست با فرهی.
فردوسی.
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی می خوردن تو مدحت و آن ِ دگران ذم.
فرخی.
زیبد ار من به مدیح تو ملک ، فخر کنم خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال.
فرخی.
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازدکاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال.
فرخی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین پرده خان خطازین ورا زیبد یون.
مخلدی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
همی گفت در کوشش و دار و بردجز ایرانیان را نزیبد نبرد.
اسدی.
بدو گفت جمشید کای خوشخرام نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
شادمانی به عمر کی زیبدچون حقیقت بود همی که فناست.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبدسنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد ( دیوان چ رشیدیاسمی ص 692 ).
خردمند باید که... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. ( نوروزنامه ). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. ( اسرارالتوحید ).هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی.
سوزنی.
ای ز پشت ارسلان خان ، ارسلان خان دگرملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
زیبیدن . [ دَ ] (مص ) آراستن . (آنندراج ). آراستن و پیراستن . (ناظم الاطباء). || آراسته بودن . خوش آیند بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زیبا بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن . (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن . (فرهنگ فارسی معین ). شایستن . سزیدن . برازیدن . سزاوار بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست . پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی .
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه .
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه .
بپرسید کاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی .
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن ِ دگران ذم .
زیبد ار من به مدیح تو ملک ، فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال .
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال .
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطازین ورا زیبد یون .
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام .
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست .
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
خردمند باید که ... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه ). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید).
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه ٔ فرخنده ببالی .
ای ز پشت ارسلان خان ، ارسلان خان دگر
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
شاید اگر در حرم ، سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین .
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام اوزیبد.
گرچه بدون تو چرخ ، تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان .
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش .
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت .
ور پرده ٔ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجره ٔ مطرب مکروه نزیبد.
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نمی زیبدت ناز با روی زشت .
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید.
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بنده ٔ جاه و مال شد.
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی .
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین ، دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
|| برازنده بودن (جامه به تن و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
ز شاه جهاندار جز راستی
نزیبد که دیو آورد کاستی .
فردوسی .
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه .
فردوسی .
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه .
فردوسی .
بپرسید کاین تخت شاهنشهی
کرا زیبد و کیست با فرهی .
فردوسی .
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن ِ دگران ذم .
فرخی .
زیبد ار من به مدیح تو ملک ، فخر کنم
خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال .
فرخی .
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال .
فرخی .
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطازین ورا زیبد یون .
مخلدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد.
اسدی .
بدو گفت جمشید کای خوشخرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام .
اسدی .
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست .
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692).
خردمند باید که ... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه ). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید).
هنگام بهار است و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه ٔ فرخنده ببالی .
سوزنی .
ای ز پشت ارسلان خان ، ارسلان خان دگر
ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر.
سوزنی .
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد.
سوزنی .
شاید اگر در حرم ، سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین .
خاقانی .
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی .
با سکندر برابرش ننهم
که سکندر غلام اوزیبد.
خاقانی .
گرچه بدون تو چرخ ، تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان .
خاقانی .
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش .
نظامی .
خلعت افلاک نمی زیبدت
خاکی و جز خاک نمی زیبدت .
نظامی .
ور پرده ٔ عشاق و صفاهان و حجاز است
از حنجره ٔ مطرب مکروه نزیبد.
سعدی (گلستان ).
چه شایسته کردی که خواهی بهشت
نمی زیبدت ناز با روی زشت .
سعدی (بوستان ).
نزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمید.
سعدی (بوستان ).
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آنکه هزار یوسفش بنده ٔ جاه و مال شد.
سعدی .
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی .
حافظ.
اگر دشنام فرمایی وگر نفرین ، دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را.
حافظ.
|| برازنده بودن (جامه به تن و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
فرهنگ عمید
۱. شایسته بودن، سزاوار بودن: گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی: ۱۸۷ ).
۲. خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن.
۳. شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان.
۲. خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن.
۳. شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان.
پیشنهاد کاربران
زیبیدن
براشون هم خانواده هم بنویسیید
کلمات دیگر: