کلمه جو
صفحه اصلی

پرمنش

فرهنگ فارسی

متکبر، خودپسند، مغرور، پرخردوپرمایه، ارجمند
( صفت ) ۱- خردمند پر خرد . ۲- ارجمند بزرگ . ۳- پر مایه رسا بلیغ کامل. ۴- جسور دلیر : پر قوت . ۵- خود پسند مغرور متکبر . ۶- سر کش .

فرهنگ معین

(پُ مَ نِ ) (ص مر. ) ۱ - خردمند. ۲ - ارجمند، پُرمایه . ۳ - مغرور، متکبر.

لغت نامه دهخدا

پرمنش. [ پ ُ م َ ن ِ ]( ص مرکب ) مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش :
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش.
فردوسی.
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش.
فردوسی.
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش.
فردوسی.
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
بپرسید خسرو [ از راهب ] کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.
فردوسی.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم.
فردوسی.
|| سرکش :
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش.
فردوسی.
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.
فردوسی.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت.
فردوسی.
|| خردمند. پرخرد :
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.
فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام.
فردوسی.
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام.
فردوسی.
وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. ( تاریخ بیهقی ). || پرمایه. بلیغ. رسا. کامل :
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن.
فردوسی.
|| ارجمند. بزرگ :
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان.
فردوسی.
یکی نامه دیدم پر از داستان

پرمنش . [ پ ُ م َ ن ِ ](ص مرکب ) مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش :
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش .

فردوسی .


بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس ...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش .

فردوسی .


وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش .

فردوسی .


چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست .

فردوسی .


بپرسید خسرو [ از راهب ] کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام ...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.

فردوسی .


یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم .

فردوسی .


|| سرکش :
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش .

فردوسی .


بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.

فردوسی .


خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت .

فردوسی .


|| خردمند. پرخرد :
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش .

فردوسی .


بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.

فردوسی .


بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام .

فردوسی .


وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام .

فردوسی .


وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی ). || پرمایه . بلیغ. رسا. کامل :
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.

فردوسی .


مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن .

فردوسی .


|| ارجمند. بزرگ :
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش ...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان .

فردوسی .


یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان .

فردوسی .


زن پرمنش گفت کای پاک رای
بدین ده فراوان کس است و سرای .

فردوسی .


چو لشکر چنان گردش اندرگرفت
شه پرمنش دست بر سر گرفت .

فردوسی .


که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه .

فردوسی .


از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیکنام .

فردوسی .


بدو گفت بهرام کای پرمنش
هم اکنون بخاک اندرآید تنش .

فردوسی .


یکایک همی خواندند آفرین
بر آن پرمنش پادشاه زمین .

فردوسی .


بکشتند چندان ز گردان هند
هم از پرمنش نامداران سند.

فردوسی .


بگفتند کاین کودک پرمنش
ز بیغاره دورست و از سرزنش .

فردوسی .


که پیغمبر شاه توران سپاه
گو پرمنش با درفش سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدش تاگذارد پیام .

فردوسی .


همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی .

فردوسی .


همه پاک در زینهار منید
وزان پرمنش یادگار منید.

فردوسی .


بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتردیوبند.

فردوسی .


|| پرقوت . جَسور.

فرهنگ عمید

۱. متکبر، خودپسند، مغرور.
۲. پرخرد.
۳. پرمایه و ارجمند: بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش / برآمد از انگاره و سرزنش (فردوسی: ۵/۴۹۵ حاشیه ).

پیشنهاد کاربران

با خرد ترین


کلمات دیگر: