دق کردن
فارسی به انگلیسی
to die from hectic fever, to die of grief
languish, pine, sorrow
مترادف و متضاد
دق کردن، اهسته زدن به
فرهنگ فارسی
( مصدر ) اعتراض کردن مواخذه کردن : [ ای عقلت بر عطارد دق کند عقل و عاقل را قضا احمق کند ] . ( مثنوی )
فرهنگ معین
(دِ. کَ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) مردن ، از غصه مردن .
لغت نامه دهخدا
دق کردن. [ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) از درها چیز خواستن به دق الباب. کدیه کردن. ( آنندراج ). تکدی. دریوزه کردن :
اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق.
ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق.
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
دق کردن. [ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) به مرض دق مبتلی شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). مسلول شدن. تب لازم گرفتن. رجوع به دق شود. || از بسیاری ِ اندوه به دق مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). از اندوه و رنج و غصه آزرده شدن ورنجور شدن و مردن. ( ناظم الاطباء ). از غصه یا بیماری دق مردن. بر اثر اندوه شدید ناشی از مرگ عزیزان یا شکست سخت خوردن در عشق یا زندگی به شدت محزون و اندوهگین شدن و بر اثر آن مردن. ( فرهنگ لغات عامیانه ).
اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق.
انوری.
عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمه دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم. ( لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق.
بدر چاچی ( از آنندراج ).
|| اعتراض کردن. مؤاخذه کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). || طعن کردن. طعنه زدن. طعن و دق زدن : ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
مولوی.
و رجوع به دَق و دق زدن شود.دق کردن. [ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) به مرض دق مبتلی شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). مسلول شدن. تب لازم گرفتن. رجوع به دق شود. || از بسیاری ِ اندوه به دق مردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). از اندوه و رنج و غصه آزرده شدن ورنجور شدن و مردن. ( ناظم الاطباء ). از غصه یا بیماری دق مردن. بر اثر اندوه شدید ناشی از مرگ عزیزان یا شکست سخت خوردن در عشق یا زندگی به شدت محزون و اندوهگین شدن و بر اثر آن مردن. ( فرهنگ لغات عامیانه ).
دق کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) از درها چیز خواستن به دق الباب . کدیه کردن . (آنندراج ). تکدی . دریوزه کردن :
اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق .
عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمه ٔ دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم . (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).
ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق .
|| اعتراض کردن . مؤاخذه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || طعن کردن . طعنه زدن . طعن و دق زدن :
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
و رجوع به دَق و دق زدن شود.
اگر چه حاجت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یا رب ار بشاید دق .
انوری .
عزم کردم که به انتجاع روم در روستاها چنان که ائمه ٔ دیگر دق می کنند تا بدان وجه خود را نانی بحاصل کنم . (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین ).
ز جود تست که جز من نمانده در عالم
مذکری که کند بر سر منابر دق .
بدر چاچی (از آنندراج ).
|| اعتراض کردن . مؤاخذه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || طعن کردن . طعنه زدن . طعن و دق زدن :
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند.
مولوی .
و رجوع به دَق و دق زدن شود.
دق کردن . [ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به مرض دق مبتلی شدن . (فرهنگ فارسی معین ). مسلول شدن . تب لازم گرفتن . رجوع به دق شود. || از بسیاری ِ اندوه به دق مردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندوه و رنج و غصه آزرده شدن ورنجور شدن و مردن . (ناظم الاطباء). از غصه یا بیماری دق مردن . بر اثر اندوه شدید ناشی از مرگ عزیزان یا شکست سخت خوردن در عشق یا زندگی به شدت محزون و اندوهگین شدن و بر اثر آن مردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
گویش اصفهانی
تکیه ای: deq bekeri
طاری: diq kard(mun)
طامه ای: deq kardan
طرقی: deq kardmun
کشه ای: diq kardmun
نطنزی: deq kardan
پیشنهاد کاربران
دق کردن : تحریف داغ کردن کنایه از نهاده شدن داغ افسردگی بردل کسی بوده است.
کلمات دیگر: