بدخوی. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. ( فرهنگ فارسی معین ). اَعوَج. خَزَنزَر. خُنُدب. شِغّیر. شِنّیر. شَکِس. شَکِص. صَنّارة.عَبقان. عَبقانَة. عَدَبّس. عِض . عِظیَر. عَفَرجَع. عَفَنجَش. عُقام. عَکَص. قاذورة. لَعو. مُعَربِد. وَعِق. هَزَنبَز. ( منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور ). سَیِّی ءالخلق. ( یادداشت مؤلف ) :
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود.
فردوسی.
- امثال :
بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است . ( امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401 ).
بدخوی عقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخویی.
ناصرخسرو. ( از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401 ). و رجوع به بدخو شود.
بدخوی. [ ب َ خ ُ وی ]( حامص مرکب ) بدخویی. زشت خویی. تندخویی :
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی.
فردوسی.
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی.
فردوسی.
- بدخوی کردن ؛ بدخویی کردن :
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی.
سوزنی.
و رجوع به بدخویی شود.