کلمه جو
صفحه اصلی

برتافتن


مترادف برتافتن : پیچیدن، تاب دادن، برگردانیدن، رو گردانیدن، سرپیچیدن، اعراض کردن، روی برتافتن، تمکین ن کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تاب آوردن، تحمل کردن، برخود هموار کردن، طاقت آوردن

متضاد برتافتن : برنتافتن

فارسی به انگلیسی

to turn away, to twist

مترادف و متضاد

۱. پیچیدن، تابدادن
۲. برگردانیدن، رو گردانیدن
۳. سرپیچیدن، اعراض کردن، روی برتافتن
۴. تمکین ن کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن
۵. تاب آوردن، تحمل کردن، برخود هموار کردن، طاقت آوردن ≠ برنتافتن


فرهنگ فارسی

۱-( مصدر ) برگردیدن برگشتن . ۲- ( مصدر ) برگردانیدن . ۳- پیچیدن . ۴- سوراخ کردن آنچنانکه از سمت مقابل راه یابند سفتن . ۵- تحمل کردن تاب آوردن .

فرهنگ معین

( ~. تَ ) (مص ل . ) ۱ - برگردیدن . ۲ - پیچیدن . ۳ - تحمل کردن ، تاب آوردن . ۴ - توانایی داشتن ، توان برابری داشتن .

لغت نامه دهخدا

برتافتن. [ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیچیدن و برگردانیدن. ( ناظم الاطباء ). برگرداندن.
تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. ( یادداشت مؤلف ). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن :
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن ؛ بهم پیچیدن. بهم تابیدن :
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن ؛ پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن :
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- پنجه برتافتن ؛ سوی پشت دست خم کردن آن. ( یادداشت مؤلف ).
- چشم برتافتن ؛ برگرداندن آن :
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- دامن برتافتن ؛ برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن :
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن ؛ پیچاندن :
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
|| اعراض کردن. پشت کردن. رو گردان شدن :
ز ناکردنی کار برتافتن
به از دل باندوه و غم یافتن.
فردوسی.
عنانش گرفتند و برتافتند
بدان ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
از که بگریزیم از خود این محال
از که برتابیم از حق این وبال.
مولوی.
- روی برتافتن ؛ اعراض کردن. دوری کردن. سرپیچیدن. سرپیچی کردن. پشت کردن :
ز یزدان مگر روی برتافتی
کزینگونه گفتارها بافتی.
فردوسی.
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی.

برتافتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچیدن و برگردانیدن . (ناظم الاطباء). برگرداندن .
تاکردن . کج کردن . پیچاندن . خماندن . خمانیدن . بسوی دیگر کژ کردن . (یادداشت مؤلف ). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن . بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن :
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین .

فرخی .


آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجه ٔ صبرم بشکستی .

سعدی .


- بهم برتافتن ؛ بهم پیچیدن . بهم تابیدن :
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.

سعدی .


- پشت برتافتن ؛ پشت دادن . پشت برگرداندن . روی گرداندن و گریختن :
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.

اسدی (گرشاسب نامه ).


- پنجه برتافتن ؛ سوی پشت دست خم کردن آن . (یادداشت مؤلف ).
- چشم برتافتن ؛ برگرداندن آن :
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم .

اسدی (گرشاسب نامه ).


برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم .

اسدی (گرشاسب نامه ).


- دامن برتافتن ؛ برپیچیدن دامن . درنوردیدن دامن :
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی .

فردوسی .


این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست .

مولوی .


- سرکسی برتافتن ؛ پیچاندن :
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی .

فردوسی .


مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته .

فردوسی .


|| اعراض کردن . پشت کردن . رو گردان شدن :
ز ناکردنی کار برتافتن
به از دل باندوه و غم یافتن .

فردوسی .


عنانش گرفتند و برتافتند
بدان ریگ آموی بشتافتند.

فردوسی .


از که بگریزیم از خود این محال
از که برتابیم از حق این وبال .

مولوی .


- روی برتافتن ؛ اعراض کردن . دوری کردن . سرپیچیدن . سرپیچی کردن . پشت کردن :
ز یزدان مگر روی برتافتی
کزینگونه گفتارها بافتی .

فردوسی .


بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی .

فردوسی .


که من با جوانی خرد یافتم
ز کردار بد روی برتافتم .

فردوسی .


به یزدان بدین ره توان یافتن
که کفراست ازو روی برتافتن .

اسدی (گرشاسب نامه ).


چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیمابکاری روی برتافت .

نظامی .


بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت .

نظامی .


بدین تندی زخسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت .

نظامی .


چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم .

نظامی .


ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم .

مولوی .


زاهد را این سخن قبول نیفتاد و روی برتافت . (گلستان سعدی ).
- سر برتافتن ؛ سرپیچی کردن . روی برتافتن . اعراض کردن . دوری کردن . پشت کردن . روی گرداندن :
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدینسان سر از داد برتافتند.

فردوسی .


کسی کوسر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی .

فردوسی .


سر ز شکر دین از آن برتافتی
کز پدر میراث مفتش یافتی .

مولوی .


گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.

سعدی .


سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت .

سعدی .


- عنان برتافتن ؛ سرپیچی کردن . روی برگرداندن . اعراض کردن :
هرکه برتافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه ٔ او دولت برتافت عنان .

فرخی .


از اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی
عنان برتاب ازین گردون وزین بازیچه ٔ غبرا.

ناصرخسرو.


صرصر عنان از مسابقت او برتافتی و برق خاطف دواسبه غبار او را درنیافتی . (سندبادنامه ).
|| انعطاف . (یادداشت مؤلف ). عطف . (یادداشت مؤلف ). || تابیدن . پرتوافکندن :
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب .

خفاف .


|| برداشتن . (غیاث اللغات )(آنندراج ). || متحمل شدن . (یادداشت مؤلف ). تحمل کردن . بردن . (یادداشت مؤلف ) :
زمین آن سپه را همی برنتافت
بر آن بوم کس جای رفتن نیافت .

فردوسی .


چندان لشکر جمع شدند که کوه وهامون برنتافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان که برنمی تابد.

سعدی .


|| پذیرفتن . (آنندراج ). || از عهده برآمدن . توانستن . (یادداشت مؤلف ). تاب آوردن . طاقت داشتن . توانائی یافتن :
ز گوهرکه پرمایه تر یافتند
ببردند چندانکه برتافتند
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هرچند برتافتند.

اسدی .


از آن مقفا سر کردم این غزل طالب
که دوش قافیه ام برنتافت بار ردیف .

طالب آملی (آنندراج ).


|| سوراخ کردن که از طرف مقابل راه یابد. || سفتن . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. تحمل کردن.
۲. (مصدر لازم ) روگردانیدن.
۳. پیچیدن، تاب دادن.
۴. (مصدر لازم ) مقابله و برابری کردن.

واژه نامه بختیاریکا

وُرداشتِن

پیشنهاد کاربران

تحمل


کلمات دیگر: