( مصدر ) ۱ - بریدن دست . ۲ - منع کردن باز داشتن از کاری . ۳ - مدد کردن یاری کردن . ۴ - مسخره کردن استهزائ نمودن .
دست گرفتن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(دَ. گِ رِ تَ ) (مص م . ) ۱ - منع کردن . ۲ - مدد کردن . ۳ - پیمان بستن . ۴ - (عا. ) مسخره کردن .
لغت نامه دهخدا
دست گرفتن. [ دَ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او. || متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او :
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل.
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
مرا بگذار و دست یار من گیر.
عجب گر بیفتی نگیردت دست.
آیا بود آنکه دست گیرد.
چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست.
|| مطلق مدد و یاری کردن :
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
دست اندیشه را شراب گرفت.
- بدست گرفتن ؛ در عهد گرفتن. تصدی کردن. متعهد شدن. در قبضه اقتدار و اختیار آوردن : بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام [ مسعود ] بر آن ، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ).
|| فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را :
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت.
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت.
|| دستگیری کردن. نجات بخشیدن. رهانیدن. رهائی دادن :
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل.
سعدی.
چو ملاح آمدش تا دست گیردمبادا کاندر آن حالت بمیرد.
سعدی.
همی گفت از میان موج تشویرمرا بگذار و دست یار من گیر.
سعدی.
لطیفی که آوردت از نیست هست عجب گر بیفتی نگیردت دست.
سعدی.
در پاش فتاده ام بزاری آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
- دست کسی را بدست گرفتن ؛ با او دست دادن. دست در دست کسی نهادن به نشانه ملاطفت یا پیمان : چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست.
فردوسی.
- || پیمان بستن.|| مطلق مدد و یاری کردن :
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
فردوسی.
آنچنان شد که گاه لغزیدن دست اندیشه را شراب گرفت.
حسین ثنائی ( از آنندراج ).
|| گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانه توافق و تراضی و قبول : بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. ( تاریخ بیهقی ص 534 ).- بدست گرفتن ؛ در عهد گرفتن. تصدی کردن. متعهد شدن. در قبضه اقتدار و اختیار آوردن : بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام [ مسعود ] بر آن ، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317 ).
|| فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را :
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت.
نظام دست غیب ( از آنندراج ).
گردید تیر غمزه مستش بخون من هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت.
میلی ( از آنندراج ).
- دست گرفتن برای کسی ؛ فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن. کرده یا گفته کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن. گفته یا کرده کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن. لغزش یا خطای کسی را مایه استهزاء او ساختن. اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.|| دستگیری کردن. نجات بخشیدن. رهانیدن. رهائی دادن :
دست گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او. || متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او :
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل .
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
همی گفت از میان موج تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر.
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست .
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد.
- دست کسی را بدست گرفتن ؛ با او دست دادن . دست در دست کسی نهادن به نشانه ٔ ملاطفت یا پیمان :
چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست .
- || پیمان بستن .
|| مطلق مدد و یاری کردن :
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
آنچنان شد که گاه لغزیدن
دست اندیشه را شراب گرفت .
|| گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانه ٔ توافق و تراضی و قبول : بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 534).
- بدست گرفتن ؛ در عهد گرفتن . تصدی کردن . متعهد شدن . در قبضه ٔ اقتدار و اختیار آوردن : بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام [ مسعود ] بر آن ، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
|| فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را :
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت .
گردید تیر غمزه ٔ مستش بخون من
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت .
- دست گرفتن برای کسی ؛ فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن . کرده یا گفته ٔ کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن . گفته یا کرده ٔ کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن . لغزش یا خطای کسی را مایه ٔ استهزاء او ساختن . اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.
|| دستگیری کردن . نجات بخشیدن . رهانیدن . رهائی دادن :
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای .
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از مرد دانا سخن بشنوی .
که نزدیک خاتون مرا دست گیر
بدان تا شوم بر درش بر دبیر.
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاووس پیر.
مر او رادست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 363 چ ادیب ).
که زنهار شاها بر این مرد پیر
ببخشای و این بنده را دست گیر.
ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی
خدای عزوجل دست گیردت ز وحل .
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار.
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت وقتی دست بی چیزی و بی نازی .
رکیک اندیشه را... فصاحت ... دست نگیرد. (کلیله و دمنه ).
لبت تا عاشقان را دست گیرد
برون آمد به دستی دیگر امروز.
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری .
صبحک اﷲ صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دست گیر.
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بشیرم .
زآفت این خانه ٔ آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر.
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت .
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست .
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا بفضل خودم دست گیر.
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر.
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی .
اولاتر آنکه هم تو بگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
چه باشد ار بوفادست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیرکه دست از دو جهان بردارم .
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود دلم ای دوست دست گیر .
گرم دست گیری بجایی رسم
وگر بفکنی برنگیرد کسم .
یار نباشد که دست یار نگیرد.
|| اعانت کردن . مدد مالی دادن :
در اندیشه ام تا کدامین کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم .
یکی دست گیرم بچندین درم
که چندیست تا من بزندان درم .
|| منع کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 346). منع کردن و بازداشتن از کاری . (آنندراج ). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاری :
بسوی تیغ برد دست و من هلاک شوم
ز بیم آنکه بگیرند دست یار مرا.
|| دست بریدن . بریدن دست . قطع کردن ید :
کشکول فقر باد چو شد شاخ بی ثمر
دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است .
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل .
سعدی .
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
سعدی .
همی گفت از میان موج تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر.
سعدی .
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست .
سعدی .
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
- دست کسی را بدست گرفتن ؛ با او دست دادن . دست در دست کسی نهادن به نشانه ٔ ملاطفت یا پیمان :
چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست .
فردوسی .
- || پیمان بستن .
|| مطلق مدد و یاری کردن :
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
فردوسی .
آنچنان شد که گاه لغزیدن
دست اندیشه را شراب گرفت .
حسین ثنائی (از آنندراج ).
|| گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانه ٔ توافق و تراضی و قبول : بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 534).
- بدست گرفتن ؛ در عهد گرفتن . تصدی کردن . متعهد شدن . در قبضه ٔ اقتدار و اختیار آوردن : بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام [ مسعود ] بر آن ، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
|| فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را :
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت .
نظام دست غیب (از آنندراج ).
گردید تیر غمزه ٔ مستش بخون من
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت .
میلی (از آنندراج ).
- دست گرفتن برای کسی ؛ فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن . کرده یا گفته ٔ کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن . گفته یا کرده ٔ کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن . لغزش یا خطای کسی را مایه ٔ استهزاء او ساختن . اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.
|| دستگیری کردن . نجات بخشیدن . رهانیدن . رهائی دادن :
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی .
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای .
فردوسی .
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از مرد دانا سخن بشنوی .
فردوسی .
که نزدیک خاتون مرا دست گیر
بدان تا شوم بر درش بر دبیر.
فردوسی .
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاووس پیر.
فردوسی .
مر او رادست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 363 چ ادیب ).
که زنهار شاها بر این مرد پیر
ببخشای و این بنده را دست گیر.
اسدی .
ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی
خدای عزوجل دست گیردت ز وحل .
ناصرخسرو.
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار.
ناصرخسرو.
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت وقتی دست بی چیزی و بی نازی .
ناصرخسرو.
رکیک اندیشه را... فصاحت ... دست نگیرد. (کلیله و دمنه ).
لبت تا عاشقان را دست گیرد
برون آمد به دستی دیگر امروز.
انوری .
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری .
نظامی .
صبحک اﷲ صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دست گیر.
نظامی .
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بشیرم .
نظامی .
زآفت این خانه ٔ آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر.
نظامی .
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت .
مولوی .
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست .
سعدی .
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی .
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا بفضل خودم دست گیر.
سعدی .
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی .
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر.
سعدی .
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی .
سعدی .
اولاتر آنکه هم تو بگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی .
چه باشد ار بوفادست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.
سعدی .
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیرکه دست از دو جهان بردارم .
سعدی .
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود دلم ای دوست دست گیر .
سعدی .
گرم دست گیری بجایی رسم
وگر بفکنی برنگیرد کسم .
سعدی .
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی .
|| اعانت کردن . مدد مالی دادن :
در اندیشه ام تا کدامین کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم .
سعدی .
یکی دست گیرم بچندین درم
که چندیست تا من بزندان درم .
سعدی .
|| منع کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 346). منع کردن و بازداشتن از کاری . (آنندراج ). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاری :
بسوی تیغ برد دست و من هلاک شوم
ز بیم آنکه بگیرند دست یار مرا.
خواجه آصفی (از آنندراج ).
|| دست بریدن . بریدن دست . قطع کردن ید :
کشکول فقر باد چو شد شاخ بی ثمر
دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است .
مخلص کاشی (از آنندراج ).
پیشنهاد کاربران
دست انداختن یا به سخره گرفتن شخصی در زبان عامیانه تهران.
در گویش لری لرستانی، �دست گرفتن� برابر با گونه ای پایکوبی است که در جشن ها مردم دست همدیگر را گرفته و به شادی می پردازند.
رقصیدن، دست افشانی
رقصیدن، دست افشانی
توهین کردن
معنی اول کمک کردن
معنی دوم توهین کردن
معنی دوم توهین کردن
دست گرفتن : به دست گرفتن ، برداشتن .
( ( ورقه پر عدد و رقم را دست گرفت و تند تند زد روی تکمه های ماشین حساب. ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 12. ) )
( ( ورقه پر عدد و رقم را دست گرفت و تند تند زد روی تکمه های ماشین حساب. ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 12. ) )
کلمات دیگر: