دست کشیدن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
اشتغل , وقف
مترادف و متضاد
تفویض کردن، دست کشیدن، مستعفی شدن، کناره گرفتن، استعفا دادن از
ایستادن، گرفتن، متوقف ساختن، موقوف شدن، دست کشیدن
دست کشیدن، دست برداشتن از، باز ایستادن، خودداری کردن
دست کشیدن، کناره گرفتن از
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - دست مالیدن لمس کردن . ۲ - دست دراز کردن بطمع . ۳ - گدایی کردن یا دست کشیدن از چیزی . ۱ - دست بر داشتن از آن صرفنظر کردن از وی . ۲ - فارغ شدن از آن .
دست مالیدن و ملامسه کردن باشد
دست مالیدن و ملامسه کردن باشد
فرهنگ معین
(دَ. کِ دَ ) ۱ - (مص ل . ) دست مالیدن . ۲ - ترکِ چیزی گفتن . ۳ - (مص م . ) تربیت کردن ، پرورش دادن .
لغت نامه دهخدا
دست کشیدن. [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] ( مص مرکب ) دست مالیدن و ملامسه کردن. ( برهان ) :
به داروی فراموشی کشم دست
بیاد ساقی دیگر شوم مست.
دست به شیرینه برویش کشند.
پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.
- دست بر گَل و گوش کسی کشیدن ؛ نوازش او کردن. ( امثال و حکم ) :
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او.
- دست به سر کچل کسی کشیدن ؛ او را نوازش کردن.
|| دراز کردن دست به طرف کسی :
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست.
وآنکو به کژی به من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست.
وگر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست.
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز.
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست.
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست.
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
به داروی فراموشی کشم دست
بیاد ساقی دیگر شوم مست.
نظامی.
گر ز لبی شربت شیرین چشنددست به شیرینه برویش کشند.
نظامی.
- دست بر سر کسی کشیدن ؛ نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن : پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم.
صائب.
- دست بر سر و روی کسی کشیدن ؛ دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن.- دست بر گَل و گوش کسی کشیدن ؛ نوازش او کردن. ( امثال و حکم ) :
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او.
جلال الممالک.
- دست به سبیل کشیدن ؛ کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ).- دست به سر کچل کسی کشیدن ؛ او را نوازش کردن.
|| دراز کردن دست به طرف کسی :
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست.
نظامی.
|| دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت : اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 87 ). || دست درازی نمودن. ( برهان ). دست دراز کردن بطمع. ( آنندراج ) : وآنکو به کژی به من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست.
نظامی.
|| دست بردن به قصد بهره گیری : وگر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست.
نظامی.
|| گدائی کردن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز.
انوری ( از آنندراج ).
|| اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی : دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست.
نظامی.
- دست کشیدن از چیزی یا کسی ؛ بازماندن. ( آنندراج ). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن : بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست.
فردوسی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. ( تاریخ بیهقی ). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. ( تاریخ بیهقی ).دست کشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دست مالیدن و ملامسه کردن . (برهان ) :
به داروی فراموشی کشم دست
بیاد ساقی دیگر شوم مست .
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه برویش کشند.
- دست بر سر کسی کشیدن ؛ نوازش کردن . مورد لطف قرار دادن :
پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم .
- دست بر سر و روی کسی کشیدن ؛ دست به گل و گوش کسی کشیدن . وی را نوازش کردن .
- دست بر گَل و گوش کسی کشیدن ؛ نوازش او کردن . (امثال و حکم ) :
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او.
- دست به سبیل کشیدن ؛ کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دست به سر کچل کسی کشیدن ؛ او را نوازش کردن .
|| دراز کردن دست به طرف کسی :
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست .
|| دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت : اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87). || دست درازی نمودن . (برهان ). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج ) :
وآنکو به کژی به من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست .
|| دست بردن به قصد بهره گیری :
وگر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست .
|| گدائی کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز.
|| اقدام کردن . دست زدن به . پرداختن به کاری و شغلی :
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست .
- دست کشیدن از چیزی یا کسی ؛ بازماندن . (آنندراج ). رها کردن آن . دست برداشتن . صرف نظر کردن . ترک گفتن . ول کردن . اعراض کردن . منصرف شدن :
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست .
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .
بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی . (تاریخ بیهقی ). بوالقاسم ... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده . (تاریخ بیهقی ).
بکش نفس ستوری را بدشنه ٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش .
دست از دروغزن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش .
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی .
زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
چو از طفل این سخن دارد شنیده
بلاشک دست ازآن دارد کشیده .
اقهاب ؛ دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن . (از منتهی الارب ). قبض ؛ دست کشیدن از چیزی . گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب ).
- دست کشیدن از دنیا یا جهان ؛ منقطع شدن از آن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن :
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم .
|| فارغ شدن از کاری . (برهان ). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنباله ٔ کار. تعطیل کردن در آخر وقت : بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || دست بازداشتن و منع کردن . (برهان ). || بردن کسی را به طرفی . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
به داروی فراموشی کشم دست
بیاد ساقی دیگر شوم مست .
نظامی .
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه برویش کشند.
نظامی .
- دست بر سر کسی کشیدن ؛ نوازش کردن . مورد لطف قرار دادن :
پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم .
صائب .
- دست بر سر و روی کسی کشیدن ؛ دست به گل و گوش کسی کشیدن . وی را نوازش کردن .
- دست بر گَل و گوش کسی کشیدن ؛ نوازش او کردن . (امثال و حکم ) :
دست کشم بر گل و بر گوش او
تا بپرد از سر او هوش او.
جلال الممالک .
- دست به سبیل کشیدن ؛ کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
- دست به سر کچل کسی کشیدن ؛ او را نوازش کردن .
|| دراز کردن دست به طرف کسی :
هزارت مشرف بی جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست .
نظامی .
|| دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت : اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87). || دست درازی نمودن . (برهان ). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج ) :
وآنکو به کژی به من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست .
نظامی .
|| دست بردن به قصد بهره گیری :
وگر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست .
نظامی .
|| گدائی کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
با چنین دست مرا دست برون کن پس از این
گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز.
انوری (از آنندراج ).
|| اقدام کردن . دست زدن به . پرداختن به کاری و شغلی :
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یک روز دست .
نظامی .
- دست کشیدن از چیزی یا کسی ؛ بازماندن . (آنندراج ). رها کردن آن . دست برداشتن . صرف نظر کردن . ترک گفتن . ول کردن . اعراض کردن . منصرف شدن :
بیک رزم کآمد شما را شکست
کشیدید یکباره از جنگ دست .
فردوسی .
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .
کسائی .
بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی . (تاریخ بیهقی ). بوالقاسم ... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده . (تاریخ بیهقی ).
بکش نفس ستوری را بدشنه ٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش .
ناصرخسرو.
دست از دروغزن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش .
ناصرخسرو.
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی .
ناصرخسرو.
زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک
بر صورت من و تو و بر سیرت خرند.
ناصرخسرو.
چو از طفل این سخن دارد شنیده
بلاشک دست ازآن دارد کشیده .
(اسرارنامه ).
اقهاب ؛ دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن . (از منتهی الارب ). قبض ؛ دست کشیدن از چیزی . گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب ).
- دست کشیدن از دنیا یا جهان ؛ منقطع شدن از آن . (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن :
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل بجان خریده خواهم .
خاقانی .
|| فارغ شدن از کاری . (برهان ). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنباله ٔ کار. تعطیل کردن در آخر وقت : بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || دست بازداشتن و منع کردن . (برهان ). || بردن کسی را به طرفی . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
واژه نامه بختیاریکا
( دست کشیدِن ) دراز کردن دست جهت گدایی
( دست کشیدِن ) دست برداشتن؛ پایان دادن
( دست کشیدِن ) لمس کردن
( دست کشیدن ( به مدت زمان محدود یا مشخص ) ) دِر کِردِن
( دست کشیدِن ) دست برداشتن؛ پایان دادن
( دست کشیدِن ) لمس کردن
( دست کشیدن ( به مدت زمان محدود یا مشخص ) ) دِر کِردِن
پیشنهاد کاربران
دست کشیدن:تربیت کردن ، گشن دادن و بارور کردن و دست کشیدن در مورد اسب آن را گویند که پدر و مادر اسب در حضور صاحب آن اسب گشن گیری کرده باشد . به عبارت دیگر در نژاد و اصل آن شک و تردید نباشد . فردوسی گوید :
چو بیدار شد رستم از خواب خوش / بکار آمدش باره ی دست کش .
( ( نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد ) )
( شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص 401 . )
چو بیدار شد رستم از خواب خوش / بکار آمدش باره ی دست کش .
( ( نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد ) )
( شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص 401 . )
کنار کشیدن
دست برداشتن از کسی یا چیزی ؛ رها کردن امری یا کسی را
- گام از چیزی برداشتن ؛ از سر چیزی گذشتن. ازآن طمع بریدن. از آن چشم پوشیدن :
خواهی که رسی به کام بردار دوگام
یک گام ز دنیا و دگر گام از کام
بشنو سخنی نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام.
منسوب به بایزید بسطامی ( از انجمن آرای ناصری ) .
خواهی که رسی به کام بردار دوگام
یک گام ز دنیا و دگر گام از کام
بشنو سخنی نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام.
منسوب به بایزید بسطامی ( از انجمن آرای ناصری ) .
دل برداشتن. [ دِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) دل برگرفتن. دل کندن. دست کشیدن. قطع علاقه کردن. صرف نظر نمودن. قطع امید کردن. امیدی نداشتن :
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که. . . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672 ) . امیر دل از وی برداشت. ( تاریخ بیهقی ص 364 ) . از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود. . . استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. ( تاریخ بیهقی ص 334 ) .
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی.
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.
سعدی.
نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که. . . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 672 ) . امیر دل از وی برداشت. ( تاریخ بیهقی ص 364 ) . از شغل هائی که بدیشان مفوّض بود. . . استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند. ( تاریخ بیهقی ص 334 ) .
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی.
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سخت تر دارد.
سعدی.
نبایدبستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
دست واداشتن. [ دَ ت َ ] ( مص مرکب ) رها کردن. دست برداشتن.
- دست از سبال کسی واداشتن یا دست از سبیل یا بروت کسی واداشتن ؛ کنایه از ترک چیزی کردن یا رها کردن چیزی است. ( از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.
مولوی.
- دست از سبال کسی واداشتن یا دست از سبیل یا بروت کسی واداشتن ؛ کنایه از ترک چیزی کردن یا رها کردن چیزی است. ( از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.
مولوی.
آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از :
ببودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
فردوسی.
چوجم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.
فردوسی.
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار.
فردوسی.
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخجیرگاه.
فردوسی.
ببسته کند راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن.
فردوسی.
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وآنگهی جان من پیش تست
وزآن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرّخت.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مُهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
بهر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
که آن جای گور است و تیر و کمان
نیاسایم از تاختن یک زمان.
فردوسی.
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودستم از بازی و خنده.
( ویس و رامین ) .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
اسدی.
ای بشبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن.
ناصرخسرو.
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اثیر اخسیکتی.
- || ترک گفتن آن ؛ دست کشیدن از آن :
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آئین پس از مرگ شاه.
فردوسی.
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.
فردوسی.
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بیاساید از کارزار.
فردوسی.
دشمن از کینه کم آمد بکمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود بیاسای از جنگ.
فرخی.
- || ماندگی گرفتن :
چو آسود پرموده از رنج راه
به هشتم یکی سور فرمود شاه.
فردوسی.
و هیچ نیاسودی ازتعبد و ذکر ایزدی. ( مجمل التواریخ ) .
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.
سعدی.
- || بی رنج گشتن از. بی تعب گشتن از :
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.
فردوسی.
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن.
فردوسی.
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
بیاساید از رنج شاه و سپاه.
فردوسی.
- || تهی ، فارغ ، خالی ماندن :
اگر جنگجوئی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آمد ماه بزرگوار و گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت.
مسعودسعد.
- || بازایستادن از :
بانگ زلّه کرّ خواهد کرد گوش
هیچ ناساید زمانی از خروش.
رودکی.
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر.
دقیقی.
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان.
فردوسی.
چه گویم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
بدو گفت خسرو [ پرویز ] ز کردار بد
چه داری بیا روز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.
ببودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
فردوسی.
چوجم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.
فردوسی.
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار.
فردوسی.
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخجیرگاه.
فردوسی.
ببسته کند راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن.
فردوسی.
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وآنگهی جان من پیش تست
وزآن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرّخت.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مُهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
بهر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
که آن جای گور است و تیر و کمان
نیاسایم از تاختن یک زمان.
فردوسی.
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودستم از بازی و خنده.
( ویس و رامین ) .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
اسدی.
ای بشبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن.
ناصرخسرو.
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اثیر اخسیکتی.
- || ترک گفتن آن ؛ دست کشیدن از آن :
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آئین پس از مرگ شاه.
فردوسی.
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.
فردوسی.
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بیاساید از کارزار.
فردوسی.
دشمن از کینه کم آمد بکمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود بیاسای از جنگ.
فرخی.
- || ماندگی گرفتن :
چو آسود پرموده از رنج راه
به هشتم یکی سور فرمود شاه.
فردوسی.
و هیچ نیاسودی ازتعبد و ذکر ایزدی. ( مجمل التواریخ ) .
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.
سعدی.
- || بی رنج گشتن از. بی تعب گشتن از :
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.
فردوسی.
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن.
فردوسی.
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
بیاساید از رنج شاه و سپاه.
فردوسی.
- || تهی ، فارغ ، خالی ماندن :
اگر جنگجوئی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آمد ماه بزرگوار و گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت.
مسعودسعد.
- || بازایستادن از :
بانگ زلّه کرّ خواهد کرد گوش
هیچ ناساید زمانی از خروش.
رودکی.
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر.
دقیقی.
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان.
فردوسی.
چه گویم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
بدو گفت خسرو [ پرویز ] ز کردار بد
چه داری بیا روز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.
کلمات دیگر: