خلقان
فارسی به انگلیسی
shabby
فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) جمع خلق کهنه ها ژنده ها جامه های کهنه .
تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند ( مسعود سعد سلمان )
تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند ( مسعود سعد سلمان )
فرهنگ معین
(خَ ) [ ع . ] (ص . اِ. ) جِ خَلَق ، کهنه ها، ژنده ها.
لغت نامه دهخدا
خلقان . [ خ َ ] (اِ) ج ِ خَلق :
تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک
جودت همی بروزی خلقان ضمان کند.
کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک .(تاریخ بیهقی ).
تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک
جودت همی بروزی خلقان ضمان کند.
مسعودسعد.
کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک .(تاریخ بیهقی ).
خلقان. [ خ ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ خَلَق ، کهنه و فرسوده. در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است :
کهن کند بزمانی همان کجا نو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
این تند و تیز باد فرودینا.
غریب وار بپوشند جامه خلقان .
آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی. ( قابوسنامه ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا
بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها.
چون بدرویش یکی خرقه خلقان ندهی.
که بر خلق او نه خلقانست.
با پیرهن سطبر و خلقانم.
گنج در جایهای ویران جوی.
گفت هست آن من چنین ز آنست.
چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم.
طراز کرم را بهائی نبینم.
واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم.
خورشید لقب دادش قصار جهانداری.
قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید
که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان.
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
خلقان. [ خ َ ] ( اِ ) ج ِ خَلق :
تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک
جودت همی بروزی خلقان ضمان کند.
کهن کند بزمانی همان کجا نو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
رودکی.
خلقانش کرد جامه زنگاری این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی.
بدان امید که نانی به ایمنی بخورندغریب وار بپوشند جامه خلقان .
فرخی.
در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن. ( تاریخ بیهقی ).آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی. ( قابوسنامه ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا
بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
چه طمع داری در حله صدرنگ بهشت چون بدرویش یکی خرقه خلقان ندهی.
ناصرخسرو.
در هنر حله ای نپوشد خلق که بر خلق او نه خلقانست.
مسعودسعدسلمان.
در زاویه برنج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم.
مسعودسعد سلمان.
جامه دشمنانش خلقان باد.مسعودسعد سلمان.
مرد را در لباس خلقان جوی گنج در جایهای ویران جوی.
سنائی.
گفت این جامه سخت خلقانست گفت هست آن من چنین ز آنست.
سنائی.
آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم.
خاقانی.
ببازار خلقان فروشان همت طراز کرم را بهائی نبینم.
خاقانی.
نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم.
خاقانی.
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان راخورشید لقب دادش قصار جهانداری.
خاقانی.
وز آن پس که خلقان او تازه کرد.نظامی.
خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه خلقان خود از آن عزیزتر است. ( گلستان سعدی ).قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید
که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان.
سعدی.
صاحبدل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
رجوع به خلق شود.خلقان. [ خ َ ] ( اِ ) ج ِ خَلق :
تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک
جودت همی بروزی خلقان ضمان کند.
مسعودسعد.
خلقان . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ خَلَق ، کهنه و فرسوده . در نظم و نثر فارسی بصورت مفرد بکار رفته است :
کهن کند بزمانی همان کجا نو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه ٔ خلقان .
در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن . (تاریخ بیهقی ).
آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا
بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها.
چه طمع داری در حله ٔ صدرنگ بهشت
چون بدرویش یکی خرقه ٔ خلقان ندهی .
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست .
در زاویه برنج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم .
جامه ٔ دشمنانش خلقان باد.
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی .
گفت این جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من چنین ز آنست .
آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح
چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم .
ببازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهائی نبینم .
نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت
واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم .
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری .
وز آن پس که خلقان او تازه کرد.
خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه ٔ خلقان خود از آن عزیزتر است . (گلستان سعدی ).
قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید
که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان .
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
رجوع به خلق شود.
کهن کند بزمانی همان کجا نو بود
و نو کند بزمانی همان که خلقان بود.
رودکی .
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی .
بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه ٔ خلقان .
فرخی .
در راه ابوالفتح بستی را دیدم خلقانی پوشیده و مشکی در گردن . (تاریخ بیهقی ).
آدمی از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دوم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ).
چو از برج حمل خورشید اشارت کردزی صحرا
بفرمانش به صحرا برمطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
چه طمع داری در حله ٔ صدرنگ بهشت
چون بدرویش یکی خرقه ٔ خلقان ندهی .
ناصرخسرو.
در هنر حله ای نپوشد خلق
که بر خلق او نه خلقانست .
مسعودسعدسلمان .
در زاویه برنج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم .
مسعودسعد سلمان .
جامه ٔ دشمنانش خلقان باد.
مسعودسعد سلمان .
مرد را در لباس خلقان جوی
گنج در جایهای ویران جوی .
سنائی .
گفت این جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من چنین ز آنست .
سنائی .
آسمان نیز مرید است چو من زآن گه صبح
چاک این ازرق خلقان بخراسان یابم .
خاقانی .
ببازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهائی نبینم .
خاقانی .
نیستم خاقانی آن خلقانیم کآن مرد گفت
واین چنین به چون بجمع ژنده پوشان اندرم .
خاقانی .
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهانداری .
خاقانی .
وز آن پس که خلقان او تازه کرد.
نظامی .
خلعت سلطان اگرچه عزیز است جامه ٔ خلقان خود از آن عزیزتر است . (گلستان سعدی ).
قبا بر قد درویشان چنان زیبا نمی آید
که آن خلقان گردآلود بر بالای درویشان .
سعدی .
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
سعدی .
رجوع به خلق شود.
فرهنگ عمید
۱. کهنه، فرسوده. &delta، در فارسی معمولاً در معنای مفرد به کار می رود.
۲. (اسم ) جامۀ کهنه.
۲. (اسم ) جامۀ کهنه.
۱. کهنه؛ فرسوده. Δ در فارسی معمولاً در معنای مفرد به کار میرود.
۲. (اسم) جامۀ کهنه.
پیشنهاد کاربران
کهنه - فرسوده
کلمات دیگر: