کلمه جو
صفحه اصلی

بربستن

فرهنگ فارسی

بستن، مقیدکردن، پابندکردن، سودبرداشتن
( مصدر ) ۱- بستن مقید کردن . ۲- نسبت دادن انتساب کردن .

فرهنگ معین

(بَ بَ تَ ) (مص م . ) مقید کردن .

لغت نامه دهخدا

بربستن. [ ب َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بستن. ( ناظم الاطباء ). سد. بند کردن. گرد چیزی در آوردن :
تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بربست زرین کمر.
فردوسی.
بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر.
ناصرخسرو.
برسم مهترانش حله بربست
بخاکش داد و آمد باد در دست.
نظامی.
- بربستن زبان ؛ خاموش شدن :
تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت
بربست زبان از طرب و لحن اغانیش.
ناصرخسرو.
|| سد کردن. مانع ایجاد کردن :
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه.
فردوسی.
|| بسته شدن بواسطه یخ و منجمد شدن و افسرده شدن. || آماده و مهیا شدن. ( ناظم الاطباء ). || بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت :
آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
تو جمله جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. ( سندبادنامه ).
- دست بربستن ؛ بند برنهادن به دست. به بند کردن دست :
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
- بربستن کوس ؛ قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی :
بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
|| ساختن. آفریدن :
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی.
نظامی.
|| فراز کردن. مقابل گشودن :
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست.
نظامی.
- چشم بربستن ؛ بستن چشم. مجازاً بی توجهی || نابینائی :
جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.
نظامی.
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
|| ربط. ربیط. ( منتهی الارب ). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن. || فائده برداشتن. منتفع شدن : از او بربست ؛ از او منتفع شد. ( آنندراج ) :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.

بربستن . [ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن . (ناظم الاطباء). سد. بند کردن . گرد چیزی در آوردن :
تو مپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بربست زرین کمر.

فردوسی .


بربسته گل از شوشتری سبزنقابی
و آلوده بکافور و بشنگرف بناگوش .

ناصرخسرو.


ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته بمسطر.

ناصرخسرو.


برسم مهترانش حله بربست
بخاکش داد و آمد باد در دست .

نظامی .


- بربستن زبان ؛ خاموش شدن :
تا زاغ بباغ اندر بگشاد فصاحت
بربست زبان از طرب و لحن اغانیش .

ناصرخسرو.


|| سد کردن . مانع ایجاد کردن :
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه .

فردوسی .


|| بسته شدن بواسطه ٔ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن . || آماده و مهیا شدن . (ناظم الاطباء). || بند کردن . مقابل جاری کردن . جلوگیری کردن از حرکت :
آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.

خاقانی .


تو جمله ٔ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم . (سندبادنامه ).
- دست بربستن ؛ بند برنهادن به دست . به بند کردن دست :
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.

سعدی .


- بربستن کوس ؛ قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی :
بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس .

فردوسی .


|| ساختن . آفریدن :
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی .

نظامی .


|| فراز کردن . مقابل گشودن :
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست .

نظامی .


- چشم بربستن ؛ بستن چشم . مجازاً بی توجهی || نابینائی :
جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.

نظامی .


چو روز آیینه ٔ خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست .

نظامی .


|| ربط. ربیط. (منتهی الارب ). پیوستن . پیوند دادن . بهم مربوط کردن . || فائده برداشتن . منتفع شدن : از او بربست ؛ از او منتفع شد. (آنندراج ) :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ .

سعدی .


من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن
کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال .

جمال الدین سلمان (آنندراج ).


با آنکه در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست .

سلمان .


|| چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن . (یادداشت بخط مؤلف ). به دروغ منتسب کردن : اقاله مالم یقل ؛ بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب ). || مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز.
- رود بربستن ؛ کوک کردن و آماده کردن رود :
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.

کسائی .



فرهنگ عمید

۱. بستن، مقید کردن، پابند کردن.
۲. آماده کردن.
۳. (مصدر لازم ) فایده برداشتن، سود برداشتن.

واژه نامه بختیاریکا

ور وَندِن


کلمات دیگر: