دریغ داشتن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
احتیاطی
مترادف و متضاد
بخشیدن، چشم پوشیدن از، دریغ داشتن، برای یدکی نگاه داشتن، در ذخیره نگاه داشتن
منع کردن، نگاه داشتن، خودداری کردن، دریغ داشتن، مضایقه داشتن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) مضایقه کردن چیزی را از کسی رد کردن تقاضای کسی امتناع نمودن .
باز داشتن و منع کردن و رد کردن و ابا کردن و امتناع نمودن و امساک کردن و نگاهداشتن .
باز داشتن و منع کردن و رد کردن و ابا کردن و امتناع نمودن و امساک کردن و نگاهداشتن .
فرهنگ معین
( ~. تَ ) (مص م . ) مضایقه کردن چیزی از کسی .
لغت نامه دهخدا
دریغ داشتن. [ دِ / دَ ت َ ] ( مص مرکب ) بازداشتن و منع کردن و رد کردن و ابا کردن و امتناع نمودن و امساک کردن و نگاه داشتن. ( ناظم الاطباء ). مضایقه نمودن. ( آنندراج ). مضایقه کردن. مضایقه داشتن. مضایقت کردن :
گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
ز جوینده هردو ندارد دریغ.
که دیده به از گنج و دینار و تیغ.
مداریدزخمی ز جانم دریغ.
نشاید سپردن هوا را چو میغ.
شود او ندارد ز کسری دریغ.
نه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
ندارم ازو تخت شاهی دریغ.
که بهر نیام است یا بهر تیغ.
بکین اندرون جان ندارم دریغ.
سرگاه اندر سرش باد تیغ.
ندارد دریغ از من این تیره خاک.
زدارنده لشکر و تاج وتیغ.
نه هرگز براندیشم از رنج خویش.
ندارم دریغ از تو من جان و تن.
بباید همی کافت آن سر ز تیغ.
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری.
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
فردوسی.
گه بزم زرّ و گه رزم تیغز جوینده هردو ندارد دریغ.
فردوسی.
اگر دیده خواهد ندارم دریغکه دیده به از گنج و دینار و تیغ.
فردوسی.
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغمداریدزخمی ز جانم دریغ.
فردوسی.
اگر خاک داری تو از من دریغنشاید سپردن هوا را چو میغ.
فردوسی.
شبستان او گر گهربار میغشود او ندارد ز کسری دریغ.
فردوسی.
ندارم ازو گنج و گوهر دریغنه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
فردوسی.
از ایشان یکی کان بگیرد به تیغندارم ازو تخت شاهی دریغ.
فردوسی.
از این هردو چیزی ندارد دریغکه بهر نیام است یا بهر تیغ.
فردوسی.
فروزنده میغ و برآرنده تیغبکین اندرون جان ندارم دریغ.
فردوسی.
پدر گر ز فرزند دارد دریغسرگاه اندر سرش باد تیغ.
فردوسی.
چو خشنود باشد جهاندار پاک ندارد دریغ از من این تیره خاک.
فردوسی.
نشاید که داریم چیزی دریغزدارنده لشکر و تاج وتیغ.
فردوسی.
ندارم دریغ ازشما گنج خویش نه هرگز براندیشم از رنج خویش.
فردوسی.
ببخشم به تو هرچه خواهی ز من ندارم دریغ از تو من جان و تن.
فردوسی.
سپاهی که دارد سر ازشه دریغبباید همی کافت آن سر ز تیغ.
ابوالمثل بخارائی.
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن دادبیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
فرخی.
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی ای ویحک آب دریا از من دریغ داری.
منوچهری.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
اگر... فرموده اید تا سالار... باشم ، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86 ). اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ ندارد. ( تاریخ بیهقی ص 412 ). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم. ( تاریخ بیهقی ص 338 ). ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم [ مسعود ] و واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. ( تاریخ بیهقی ص 145 ).دریغ داشتن . [ دِ / دَ ت َ ] (مص مرکب ) بازداشتن و منع کردن و رد کردن و ابا کردن و امتناع نمودن و امساک کردن و نگاه داشتن . (ناظم الاطباء). مضایقه نمودن . (آنندراج ). مضایقه کردن . مضایقه داشتن . مضایقت کردن :
گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
گه بزم زرّ و گه رزم تیغ
ز جوینده هردو ندارد دریغ.
اگر دیده خواهد ندارم دریغ
که دیده به از گنج و دینار و تیغ.
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
مداریدزخمی ز جانم دریغ.
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ.
شبستان او گر گهربار میغ
شود او ندارد ز کسری دریغ.
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
از ایشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ.
از این هردو چیزی ندارد دریغ
که بهر نیام است یا بهر تیغ.
فروزنده میغ و برآرنده تیغ
بکین اندرون جان ندارم دریغ.
پدر گر ز فرزند دارد دریغ
سرگاه اندر سرش باد تیغ.
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک .
نشاید که داریم چیزی دریغ
زدارنده ٔ لشکر و تاج وتیغ.
ندارم دریغ ازشما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش .
ببخشم به تو هرچه خواهی ز من
ندارم دریغ از تو من جان و تن .
سپاهی که دارد سر ازشه دریغ
بباید همی کافت آن سر ز تیغ.
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری .
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .
اگر... فرموده اید تا سالار... باشم ، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86). اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ ندارد. (تاریخ بیهقی ص 412). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم . (تاریخ بیهقی ص 338). ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم [ مسعود ] و واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. (تاریخ بیهقی ص 145).
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زو دریغ.
بسا کس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اگر خواهی بهترین خلق باشی چیزی از خلق دریغ مدار. (قابوسنامه ، منسوب به نوشیروان ).
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خود از او دریغ مدار.
نفسی دریغ داری زمن ای دریغ برمن
ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منستی .
عواطف و استمالت که زکات جاه است از او دریغندارد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 120).
خیز و مزن برسپر خاک تیغ
کز تو ندارند یکی نان دریغ.
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیرو تیغ.
مدار پند خود از هیچ کس دریغ و بگو
اگرچه از طرف مستمع بود تقصیر.
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد از خلایق نور.
تو چوب راست از آتش دریغ می داری
کجا به آتش دوزخ برند مردم راست .
تو تیز غایت امکان از او دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جاودان ماند.
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
چو رنج برنتوانی گرفت از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار.
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکر فروش چنین ظلم بر مگس نکند.
فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. (گلستان سعدی ). بلکه مرا دقیقه ای از علم کشتی مانده بود که همه عمر از من دریغ همی داشت . (گلستان ). روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن . (گلستان ). اگر قدری بخواهد شاید دریغ ندارد. (گلستان ).
ز عمارت نظر مدار دریغ
به رعیت جواد باش چو میغ.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وزان به عاشق مسکین خبر دریغ مدار.
گر ایدون که از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ.
فردوسی .
گه بزم زرّ و گه رزم تیغ
ز جوینده هردو ندارد دریغ.
فردوسی .
اگر دیده خواهد ندارم دریغ
که دیده به از گنج و دینار و تیغ.
فردوسی .
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
مداریدزخمی ز جانم دریغ.
فردوسی .
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ.
فردوسی .
شبستان او گر گهربار میغ
شود او ندارد ز کسری دریغ.
فردوسی .
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه کوپال و تیغ.
فردوسی .
از ایشان یکی کان بگیرد به تیغ
ندارم ازو تخت شاهی دریغ.
فردوسی .
از این هردو چیزی ندارد دریغ
که بهر نیام است یا بهر تیغ.
فردوسی .
فروزنده میغ و برآرنده تیغ
بکین اندرون جان ندارم دریغ.
فردوسی .
پدر گر ز فرزند دارد دریغ
سرگاه اندر سرش باد تیغ.
فردوسی .
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک .
فردوسی .
نشاید که داریم چیزی دریغ
زدارنده ٔ لشکر و تاج وتیغ.
فردوسی .
ندارم دریغ ازشما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش .
فردوسی .
ببخشم به تو هرچه خواهی ز من
ندارم دریغ از تو من جان و تن .
فردوسی .
سپاهی که دارد سر ازشه دریغ
بباید همی کافت آن سر ز تیغ.
ابوالمثل بخارائی .
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار.
فرخی .
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری .
منوچهری .
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .
منوچهری .
اگر... فرموده اید تا سالار... باشم ، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 86). اگر رای عالی بیند این خدمت از بنده دریغ ندارد. (تاریخ بیهقی ص 412). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی تا دانا شدیم . (تاریخ بیهقی ص 338). ما را بجای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم [ مسعود ] و واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. (تاریخ بیهقی ص 145).
نکوبختی و دانش و کلک و تیغ
خدا هیچ ناداشته زو دریغ.
اسدی .
بسا کس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی .
اگر خواهی بهترین خلق باشی چیزی از خلق دریغ مدار. (قابوسنامه ، منسوب به نوشیروان ).
خلق اگر از تو خست ناگه خار
تو گل خود از او دریغ مدار.
سنائی .
نفسی دریغ داری زمن ای دریغ برمن
ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منستی .
خاقانی .
عواطف و استمالت که زکات جاه است از او دریغندارد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 120).
خیز و مزن برسپر خاک تیغ
کز تو ندارند یکی نان دریغ.
نظامی .
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیرو تیغ.
نظامی .
مدار پند خود از هیچ کس دریغ و بگو
اگرچه از طرف مستمع بود تقصیر.
؟ (از تاریخ گیلان و دیلمستان میرظهیرالدین مرعشی ).
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد از خلایق نور.
سعدی .
تو چوب راست از آتش دریغ می داری
کجا به آتش دوزخ برند مردم راست .
سعدی .
تو تیز غایت امکان از او دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جاودان ماند.
سعدی .
چو دارند گنج از سپاهی دریغ
دریغ آیدش دست بردن به تیغ.
سعدی .
چو رنج برنتوانی گرفت از رنجور
قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار.
سعدی .
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکر فروش چنین ظلم بر مگس نکند.
سعدی .
فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. (گلستان سعدی ). بلکه مرا دقیقه ای از علم کشتی مانده بود که همه عمر از من دریغ همی داشت . (گلستان ). روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده دریغ داشتن . (گلستان ). اگر قدری بخواهد شاید دریغ ندارد. (گلستان ).
ز عمارت نظر مدار دریغ
به رعیت جواد باش چو میغ.
اوحدی .
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وزان به عاشق مسکین خبر دریغ مدار.
حافظ.
پیشنهاد کاربران
withhold
ندادن ( اطلاعات و. . . به شخص یا ارگانی )
دریغ داشتن چیزی از
ندادن ( اطلاعات و. . . به شخص یا ارگانی )
دریغ داشتن چیزی از
نه آوردن
کلمات دیگر: