(رُ ) [ ع . ] ۱ - (اِمص . ) زیبارویی ، جمال . ۲ - (اِ. ) دیدار نیکو. ۳ - چهره ، صورت . ۴ - آبرو.
رواء
فرهنگ معین
(رُ ) [ ع . ] ۱ - (اِمص . ) زیبارویی ، جمال . ۲ - (اِ. ) دیدار نیکو. ۳ - چهره ، صورت . ۴ - آبرو.
(رِ) [ ع . ] (اِ.)ریسمانی که بدان بار بر پشت ستور بندند.
(رُ) [ ع . ] 1 - (اِمص .) زیبارویی ، جمال . 2 - (اِ.) دیدار نیکو. 3 - چهره ، صورت . 4 - آبرو.
لغت نامه دهخدا
رواء. [ رُ ] ( ع اِ ) منظر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دیدار. ( منتهی الارب ). چهره. روی. سیما. ( ناظم الاطباء ) :
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق و رواش.
کلنج کیر خر مغ از او به روی و روای.
رواء. [ رِ ] ( ع اِ ) رسنی است که بدان بار بر شتر بندند. ج ، اَرْویة. ( منتهی الارب ). ریسمانی که بدان بار برشتر بندند. ( برهان قاطع ). رسنی که با آن امتعه بر شتر بندند. ( از اقرب الموارد ). ریسمانی که بدان متاع بر چهارپا بندند. ( از معجم متن اللغه ). || ریسمانی از ریسمانهای خیمه. ( از معجم متن اللغه ).
رواء. [ رِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ رَیّان. ( منتهی الارب ) ( از معجم متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَیّان شود. || ج ِ رَیّا مؤنث رَیّان. ( از اقرب الموارد ) ( از معجم متن اللغة ). رجوع به رَیّا شود.
رواء. [ رَ ] ( اِخ ) چاه زمزم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نامی است برای چاه زمزم. ( از معجم متن اللغة ). اسمی است از اسامی زمزم. ( از معجم البلدان ).
رواء. [ رَ ] (اِخ ) چاه زمزم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نامی است برای چاه زمزم . (از معجم متن اللغة). اسمی است از اسامی زمزم . (از معجم البلدان ).
رواء. [ رَ ] (ع ص ) آب سیراب کننده . (دهار). آب خوشگوار و سیراب کننده . (از اقرب الموارد). ماء رواء؛ آب خوشگوار و سیراب کننده . (منتهی الارب ). الرواء من الماء؛ آب خوشگواری که در آن برای واردان سیرابی باشد. آب بسیار سیراب کننده . (معجم متن اللغة) .
رواء. [ رِ ] (ع اِ) رسنی است که بدان بار بر شتر بندند. ج ، اَرْویة. (منتهی الارب ). ریسمانی که بدان بار برشتر بندند. (برهان قاطع). رسنی که با آن امتعه بر شتر بندند. (از اقرب الموارد). ریسمانی که بدان متاع بر چهارپا بندند. (از معجم متن اللغه ). || ریسمانی از ریسمانهای خیمه . (از معجم متن اللغه ).
رواء. [ رِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رَیّان . (منتهی الارب ) (از معجم متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به رَیّان شود. || ج ِ رَیّا مؤنث رَیّان . (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). رجوع به رَیّا شود.
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق و رواش .
ناصرخسرو.
فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است
کلنج کیر خر مغ از او به روی و روای .
سوزنی .
|| شکفتگی و طراوت چهره . || حسن منظر و گویند: رجل له رواء؛ یعنی مردی که دارای حسن منظر است . (از اقرب الموارد). حسن منظر. (معجم متن اللغة). خوشی منظر. زیبایی دیدار. (ناظم الاطباء) : آسایش روزگار از جمال ایشان بود و آسایش خواطر از رواء منظر ایشان . (تاریخ بیهقی ص 113).