( اسم ) آنکه خواهان جنگ وجدل باشد پرخاشجوی . توضیح ( پرخاشخور ) که در بعض فرهنگها آمده غلط است .
پرخاشخر
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(پَ خَ ) (ص فا. ) جنگجو، ستیزه جو.
لغت نامه دهخدا
پرخاشخر. [ پ َ خ َ ] (نف مرکب ) جنگجوی . رزم آزما. جنگ آور. جنگی . شجاع . پرخاشجوی . دلیر. جنگجو. نزاع طلب . رزمجو. ستیزه جو. فتنه جو. ستیزه جوی . فتنه جوی . هنگامه طلب . خروس جنگی . غوغائی . معربد. شرس . عربده جو. و خریدار جنگ . (برهان ) :
چو الیاس را کو بمرز خزر
گوی بود با فرّ و پرخاشخر.
ببودند بر پای بسته کمر
هر آنکس که بودند پرخاشخر.
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش را بزد بر کمر.
ز لشکر کسانی که باید ببر
که او نامدار است و پرخاشخر.
یکی بانگ برزد به بیدادگر
که باش ای ستمکار پرخاشخر.
تکاور ز درداندرآمد بسر
نیفتاد ازو شاه پرخاشخر.
چنین گفت بیژن به فرّخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر.
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم بلاشان پرخاشخر.
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر.
بپرسش گرفتند با یکدگر
ردان و بزرگان پرخاشخر.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر.
برفتم بدان شهر دیوان نر
چه دیوان که شیران پرخاشخر.
گرت نام شاه آفریدون بگوش
رسیده ست هرگز بدینسان مکوش
که فرزند اوئیم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشخر.
بگیریم هر دو دوال کمر
بکردار جنگی دو پرخاشخر.
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر.
همان ترکش و تیر و زرین سپر
یکی بنده ٔ گردو پرخاشخر.
نبایست کردن برین سو گذر
بر نرّه دیوان پرخاشخر.
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
ز بینی فرود آمدش مغز سر
نیفتاد کافور پرخاشخر.
هم آنگه نشستند با یکدگر
سراسر بزرگان پرخاشخر.
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیشه پرخاشخر.
بگشتند بسیار با یکدگر
بپیچید رهّام پرخاشخر.
که سالارشان بود پنجم پسر
یکی نامور گرد پرخاشخر.
همه نامداران پرخاشخر
ابا نیزه و گرزه ٔ گاوسر.
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.
ز فرمان سالار پیچید سر
شودتیره دیدار پرخاشخر.
کلاهی بسر برنهادش پدر
ز بیم دلیران پرخاشخر.
از آوازگردان پرخاشخر
بدرّید مر اژدها را جگر.
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
ترا نام هست و نژاد و گهر.
که از تو بپرسم یکی نو خبر
ز گیو و ز گودرز پرخاشخر.
چو اسب نبرد اندرآمد بسر
جدا گشت ازو سعد پرخاشخر.
بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آنکس که بدگرد و پرخاشخر.
بدست سواری که دارد هنر
سپهبد سزد گرد و پرخاشخر.
ز سهراب یاد آمدش وز پدر
بدو گفت ای گرد پرخاشخر.
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش بکوشش نیابد گذر.
ببخشید روی زمین سربسر
بدان پهلوانان پرخاشخر.
ستاره شمر گفت کای شهریار
کس از گردش چرخ ناپایدار
بمردی و دانش نیابد گذر
خردمند اگر مرد پرخاشخر .
شدند انجمن لشکری بر درش
درم داد پرخاشخر مادرش .
نکردم نرفتم براه پدر
که آن شیردل مرد پرخاشخر.
فراموش کردی تو سکزی مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر.
سوی خواب کردن نهادند سر
چه شاه و چه گردان پرخاشخر.
ببخشید روی زمین سربسر
بر آن پهلوانان پرخاشخر.
دو پرخاشخر با یکی جنگجوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
چوگشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر.
ندانست کاین شر پرخاشخر
ز فرمانش پیچد بدینگونه سر.
ابر میسره چل هزار دگر
همه ناوک انداز و پرخاشخر.
بدادش به لشکر همه سربسر
که بودند گردان پرخاشخر.
ز گرد سواران پرخاشخر
بپوشید چون میغ رخسار خور.
چو الیاس را کو بمرز خزر
گوی بود با فرّ و پرخاشخر.
فردوسی .
ببودند بر پای بسته کمر
هر آنکس که بودند پرخاشخر.
فردوسی .
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش را بزد بر کمر.
فردوسی .
ز لشکر کسانی که باید ببر
که او نامدار است و پرخاشخر.
فردوسی .
یکی بانگ برزد به بیدادگر
که باش ای ستمکار پرخاشخر.
فردوسی .
تکاور ز درداندرآمد بسر
نیفتاد ازو شاه پرخاشخر.
فردوسی .
چنین گفت بیژن به فرّخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر.
فردوسی .
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم بلاشان پرخاشخر.
فردوسی .
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر.
فردوسی .
بپرسش گرفتند با یکدگر
ردان و بزرگان پرخاشخر.
فردوسی .
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر.
فردوسی .
برفتم بدان شهر دیوان نر
چه دیوان که شیران پرخاشخر.
فردوسی .
گرت نام شاه آفریدون بگوش
رسیده ست هرگز بدینسان مکوش
که فرزند اوئیم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشخر.
فردوسی .
بگیریم هر دو دوال کمر
بکردار جنگی دو پرخاشخر.
فردوسی .
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر.
فردوسی .
همان ترکش و تیر و زرین سپر
یکی بنده ٔ گردو پرخاشخر.
فردوسی .
نبایست کردن برین سو گذر
بر نرّه دیوان پرخاشخر.
فردوسی .
ز لشکر ده و دو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر.
فردوسی .
ز بینی فرود آمدش مغز سر
نیفتاد کافور پرخاشخر.
فردوسی .
هم آنگه نشستند با یکدگر
سراسر بزرگان پرخاشخر.
فردوسی .
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیشه پرخاشخر.
فردوسی (شاهنامه چ دبیر سیاقی ج 1 ص 415).
بگشتند بسیار با یکدگر
بپیچید رهّام پرخاشخر.
فردوسی .
که سالارشان بود پنجم پسر
یکی نامور گرد پرخاشخر.
فردوسی .
همه نامداران پرخاشخر
ابا نیزه و گرزه ٔ گاوسر.
فردوسی .
برآمد چکاچاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.
فردوسی .
ز فرمان سالار پیچید سر
شودتیره دیدار پرخاشخر.
فردوسی .
کلاهی بسر برنهادش پدر
ز بیم دلیران پرخاشخر.
فردوسی .
از آوازگردان پرخاشخر
بدرّید مر اژدها را جگر.
فردوسی .
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
ترا نام هست و نژاد و گهر.
فردوسی .
که از تو بپرسم یکی نو خبر
ز گیو و ز گودرز پرخاشخر.
فردوسی .
چو اسب نبرد اندرآمد بسر
جدا گشت ازو سعد پرخاشخر.
فردوسی .
بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آنکس که بدگرد و پرخاشخر.
فردوسی .
بدست سواری که دارد هنر
سپهبد سزد گرد و پرخاشخر.
فردوسی .
ز سهراب یاد آمدش وز پدر
بدو گفت ای گرد پرخاشخر.
فردوسی .
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش بکوشش نیابد گذر.
فردوسی .
ببخشید روی زمین سربسر
بدان پهلوانان پرخاشخر.
فردوسی .
ستاره شمر گفت کای شهریار
کس از گردش چرخ ناپایدار
بمردی و دانش نیابد گذر
خردمند اگر مرد پرخاشخر .
فردوسی .
شدند انجمن لشکری بر درش
درم داد پرخاشخر مادرش .
فردوسی .
نکردم نرفتم براه پدر
که آن شیردل مرد پرخاشخر.
فردوسی .
فراموش کردی تو سکزی مگر
کمان و بر مرد پرخاشخر.
فردوسی .
سوی خواب کردن نهادند سر
چه شاه و چه گردان پرخاشخر.
فردوسی .
ببخشید روی زمین سربسر
بر آن پهلوانان پرخاشخر.
فردوسی .
دو پرخاشخر با یکی جنگجوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
فردوسی .
چوگشتند نزدیک با یکدگر
برفتند گردان پرخاشخر.
فردوسی .
ندانست کاین شر پرخاشخر
ز فرمانش پیچد بدینگونه سر.
فردوسی .
ابر میسره چل هزار دگر
همه ناوک انداز و پرخاشخر.
فردوسی .
بدادش به لشکر همه سربسر
که بودند گردان پرخاشخر.
فردوسی .
ز گرد سواران پرخاشخر
بپوشید چون میغ رخسار خور.
اسدی .
پرخاشخر. [ پ َ خ َ ] ( نف مرکب ) جنگجوی. رزم آزما. جنگ آور. جنگی. شجاع. پرخاشجوی. دلیر. جنگجو. نزاع طلب. رزمجو. ستیزه جو. فتنه جو. ستیزه جوی. فتنه جوی. هنگامه طلب. خروس جنگی. غوغائی. معربد. شرس. عربده جو. و خریدار جنگ. ( برهان ) :
چو الیاس را کو بمرز خزر
گوی بود با فرّ و پرخاشخر.
هر آنکس که بودند پرخاشخر.
زره دامنش را بزد بر کمر.
که او نامدار است و پرخاشخر.
که باش ای ستمکار پرخاشخر.
نیفتاد ازو شاه پرخاشخر.
که ای نامور گرد پرخاشخر.
برزم بلاشان پرخاشخر.
سراسیمه شد گیو پرخاشخر.
ردان و بزرگان پرخاشخر.
ز کار ورازاد پرخاشخر.
چه دیوان که شیران پرخاشخر.
رسیده ست هرگز بدینسان مکوش
که فرزند اوئیم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشخر.
بکردار جنگی دو پرخاشخر.
درخشیدن تیغ و زخم تبر.
یکی بنده گردو پرخاشخر.
بر نرّه دیوان پرخاشخر.
دلاور بزرگان پرخاشخر.
نیفتاد کافور پرخاشخر.
سراسر بزرگان پرخاشخر.
بگو ای بداندیشه پرخاشخر.
چو الیاس را کو بمرز خزر
گوی بود با فرّ و پرخاشخر.
فردوسی.
ببودند بر پای بسته کمرهر آنکس که بودند پرخاشخر.
فردوسی.
پیاده شد آن مرد پرخاشخرزره دامنش را بزد بر کمر.
فردوسی.
ز لشکر کسانی که باید ببرکه او نامدار است و پرخاشخر.
فردوسی.
یکی بانگ برزد به بیدادگرکه باش ای ستمکار پرخاشخر.
فردوسی.
تکاور ز درداندرآمد بسرنیفتاد ازو شاه پرخاشخر.
فردوسی.
چنین گفت بیژن به فرّخ پدرکه ای نامور گرد پرخاشخر.
فردوسی.
بفرمان مرا بست باید کمربرزم بلاشان پرخاشخر.
فردوسی.
خروش آمد و بانگ زخم تبرسراسیمه شد گیو پرخاشخر.
فردوسی.
بپرسش گرفتند با یکدگرردان و بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزد پدرز کار ورازاد پرخاشخر.
فردوسی.
برفتم بدان شهر دیوان نرچه دیوان که شیران پرخاشخر.
فردوسی.
گرت نام شاه آفریدون بگوش رسیده ست هرگز بدینسان مکوش
که فرزند اوئیم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشخر.
فردوسی.
بگیریم هر دو دوال کمربکردار جنگی دو پرخاشخر.
فردوسی.
ز بانگ سواران پرخاشخردرخشیدن تیغ و زخم تبر.
فردوسی.
همان ترکش و تیر و زرین سپریکی بنده گردو پرخاشخر.
فردوسی.
نبایست کردن برین سو گذربر نرّه دیوان پرخاشخر.
فردوسی.
ز لشکر ده و دو هزار دگردلاور بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
ز بینی فرود آمدش مغز سرنیفتاد کافور پرخاشخر.
فردوسی.
هم آنگه نشستند با یکدگرسراسر بزرگان پرخاشخر.
فردوسی.
بدو گفت رو با برادر پدربگو ای بداندیشه پرخاشخر.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیر سیاقی ج 1 ص 415 ).
بگشتند بسیار با یکدگرفرهنگ عمید
خریدار جنگ، جنگاور، جنگجو، دلیر، پرخاش جو: برآمد چکاچاک زخم تبر / خروش سواران پرخاش خر (فردوسی: ۵/۱۸۱ ).
پیشنهاد کاربران
کینه جو، پرخاشگر
کلمات دیگر: