( مصدر ) ۱- خمان شدن گردان شدن . ۲-پریشان شدنمضطرب گشتن بیقرار گردیدن از غمی اندوهی یا دردی : غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بمویید زار. ( فردوسی ) ۳- روی گردان شدن : بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی . ( فردوسی )
پیچان شدن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(شُ دَ ) (مص ل . )۱ - خم شدن . ۲ - پریشان و مضطرب گشتن .
لغت نامه دهخدا
پیچان شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) خمان و گردان و پیچیده شدن. پیچان گردیدن. رجوع به پیچان شود. || پریشان و مضطرب و بیقرارو بی آرام شدن از غمی و اندوهی یا دردی :
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
که پیچان شد اندر صف کارزار.
چو خشم آورد پیل بیجان شود.
دلش دوش پیچان شد اندر نهان.
مبادا که پیچان شود بخت تو.
جهانی برو زار و پیچان شود.
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی.
بترسم ز تهدید و پیچان شوم.
نه پیچان همانا که بیجان شود.
بفرجام پیچان شویم از گزند.
ندیدی که خشم آورد چشم اوی.
ز پیکان چنان زار و پیچان شدست.
ز بد کردن خویش پیچان شود.
چو بیچاره گردند پیچان شوند.
چنان خستگان زار و بیجان شوند.
بمردی و بر جای پیچان شدی.
شنیدند، پیچان شدنداز گناه.
همه پاک ناگشته بیجان شدیم.
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
وگر زنده مانند پیچان شوند.
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
فردوسی.
همین داستان زد یکی نامدارکه پیچان شد اندر صف کارزار.
فردوسی.
که بر دست او شیر پیچان شودچو خشم آورد پیل بیجان شود.
فردوسی.
ستمکاره شد شهریار جهان دلش دوش پیچان شد اندر نهان.
فردوسی.
زمانه نخواهیم بی تخت تومبادا که پیچان شود بخت تو.
فردوسی.
که تا از پی تاج بیجان شودجهانی برو زار و پیچان شود.
فردوسی.
|| روی گردان شدن : چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی.
فردوسی.
که من قیصری را بفرمان شوم بترسم ز تهدید و پیچان شوم.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شودنه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
نیاید جهان آفرین را پسندبفرجام پیچان شویم از گزند.
فردوسی.
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی.
فردوسی.
همان رخش گویی که بیجان شدست ز پیکان چنان زار و پیچان شدست.
فردوسی.
که پاداش این آنکه بیجان شودز بد کردن خویش پیچان شود.
فردوسی.
بمان تا بر آن سنگ بریان شوندچو بیچاره گردند پیچان شوند.
فردوسی.
ز تیغم سرانشان چو پیچان شوندچنان خستگان زار و بیجان شوند.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی بمردی و بر جای پیچان شدی.
فردوسی.
چو ایرانیان این سخن را ز شاه شنیدند، پیچان شدنداز گناه.
فردوسی.
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم همه پاک ناگشته بیجان شدیم.
فردوسی.
بنزدیک آن مرد دهقان شدنددژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
سپاه تو بی تاو وبیجان شوندوگر زنده مانند پیچان شوند.
فردوسی.
کلمات دیگر: