shagreen
کیمخت
فارسی به انگلیسی
horsehide, shagreen
فرهنگ فارسی
پوست اسب یاالاغ که آنرادباغت کرده باشند، ساغری، زرغب، بعمنی پوست بدن حیوان هم گفته اند
( اسم ) پوست کفل اسب و خر که آنرا بنحوی خاص دباغت کنند ساغری : صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوهادیم شد از خنجر زرش . ( خاقانی ) یا کیمخت ماه . آسمان .
( اسم ) پوست کفل اسب و خر که آنرا بنحوی خاص دباغت کنند ساغری : صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوهادیم شد از خنجر زرش . ( خاقانی ) یا کیمخت ماه . آسمان .
فرهنگ معین
(مُ ) (اِ. ) پوست کفل اسب و خر که آن را به نحوی خاص دباغت کنند، ساغری .
لغت نامه دهخدا
کیمخت. [ م ُ ] ( اِ ) نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است. ( از منتهی الارب ). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. ( برهان ). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) . زَرْغَب. ( بحرالجواهر ) ( مهذب الاسماء ) ( نصاب ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) ( منتهی الارب ). سختیان. پرنداخ. ساغری سوخته. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ.
هم از مهره ماهیان خود و ترگ.
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب.
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته.
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش.
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من.
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم.
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت.
یافت آنچ از سواد یابد سیم.
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
( ویس و رامین ).
گه رزم دارند خفتان و ترگ ز دندان ماهی و کیمخت کرگ.
اسدی.
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ هم از مهره ماهیان خود و ترگ.
اسدی.
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب.
ابوالفرج رونی.
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
سنائی.
جز سیصدوسی دوبیتیی بدکیمخت تو ماند از تو توفیر.
سوزنی.
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته.
خاقانی.
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش.
خاقانی.
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من.
خاقانی.
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. ( المضاف الی بدایع الازمان ).باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم.
نظامی.
همه راه اگر نیست بیننده کورادیم گوزن است و کیمخت گور.
نظامی.
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت.
نظامی.
عطف کیمختش از سواد ادیم یافت آنچ از سواد یابد سیم.
نظامی ( هفت پیکر چ وحید ص 73 ).
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
نجیب جرفادقانی.
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
نجیب جرفادقانی.
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست کیمخت . [ م ُ ] (اِ) نوعی از پوست که به دباغت خاص پیرایند. فارسی است . (از منتهی الارب ). پوست کفل و ساغری اسب و خر است که به نوعی خاص دباغت کنند، و بعضی گویند کیمخت دانه هایی است که در آن پوست می باشد. (برهان ). چرمی است که از ساغری اسب و خر گیرند و دباغت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) . زَرْغَب . (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء) (نصاب ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). سختیان . پرنداخ . ساغری سوخته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ .
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهره ٔ ماهیان خود و ترگ .
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب .
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته .
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش .
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من .
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان ).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم .
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت .
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم .
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است .
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است .
از آن صددینار، موزه ٔ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم ... (انیس الطالبین ص 145). آن موزه ٔ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن . (انیس الطالبین ص 145).
- کیمخت ماه ؛ کنایه از آسمان است ، و به عربی سماء خوانند. (برهان ). کنایه از آسمان است . (انجمن آرا). آسمان . (ناظم الاطباء) :
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه .
|| پوست ترنجیده (فارسی است ). (منتهی الارب ). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان ). پوست دباغت شده ٔ چین دار. (ناظم الاطباء).
بدانجا رفته هر یک خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را.
(ویس و رامین ).
گه رزم دارند خفتان و ترگ
ز دندان ماهی و کیمخت کرگ .
اسدی .
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهره ٔ ماهیان خود و ترگ .
اسدی .
هرچه آن بر کاغذ روز است و بر کیمخت شب
جز که نقش نام تو یکسر چو نقشی دان بر آب .
ابوالفرج رونی .
جوهر آدم برون تا زد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت خرمردم دمار.
سنائی .
جز سیصدوسی دوبیتیی بد
کیمخت تو ماند از تو توفیر.
سوزنی .
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته .
خاقانی .
صبح از حمایل فلک آهیخت خنجرش
کیمخت کوه ادیم شد از خنجر زرش .
خاقانی .
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من .
خاقانی .
غز که معرت ایشان کیمخت زمین را هزار بار از خون خلق ادیم کرده اند. (المضاف الی بدایع الازمان ).
باد یمانی به سهیل نسیم
ساخته کیمخت زمین را ادیم .
نظامی .
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزن است و کیمخت گور.
نظامی .
فلک چندانکه دیگ خاک را پخت
نرفت ازخوی او خامی چو کیمخت .
نظامی .
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم .
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 73).
اگر هرآینه کیمخت آب شد چو ادیم
ادیم خاک چو کیمخت چون گرفت آژنگ ؟
نجیب جرفادقانی .
ادیم آب چو گشت از دم صبا کیمخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور.
نجیب جرفادقانی .
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت زسنجاب خوشتر است .
سعدی .
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است .
سعدی .
از آن صددینار، موزه ٔ کیمخت و هر نوع چیزی خریدیم ... (انیس الطالبین ص 145). آن موزه ٔ کیمخت و هر چیزی که گرفته حاضر کن . (انیس الطالبین ص 145).
- کیمخت ماه ؛ کنایه از آسمان است ، و به عربی سماء خوانند. (برهان ). کنایه از آسمان است . (انجمن آرا). آسمان . (ناظم الاطباء) :
گندم گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه .
نظامی .
|| پوست ترنجیده (فارسی است ). (منتهی الارب ). پوست ترنجیده و درهم کشیده را نیز گویند. (برهان ). پوست دباغت شده ٔ چین دار. (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
پوست اسب یا الاغ که آن را دباغت کرده باشند، ساغری، زرغب، پوست بدن حیوان: کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن / قیمت بدان کنند که پرمشک اذفر است (سعدی۲: ۶۸۶ ).
کلمات دیگر: