( صفت ) ۱- با پیچ بسیار پر پیچ و خم : وین شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ ٠ ( گلستان ) ۲- پیچنده پرکن مرغول ( زلف ) . ۳- پر رنج پر مشقت سخت : ماکییم اندر جهان پیچ پیچ چون الف از خواجه دارد هیچ هیچ . ( مثنوی ) ۴- پر ناز و غمزه پر ادا: شاهد پیچ پیچ را چه کنی ? ای کم از هیچ . هیچ را چه کنی ? ( هفت پیکر ) ۵- نه راست و مستقیم منحرف : میرود کودک بمکتب پیچ پیچ چون ندید از مرد کار خویش هیچ . ( مثنوی ) ۶- مضطرب پیچان : شه از گفت آن مرد دانش بسیج فرو ماند بر جان خود پیچ پیچ . ( نظامی )
پیچ پیچ
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(پِ پِ ) (ص مر. ) ۱ - رشک و حسد. ۲ - تشویش و اضطراب .
لغت نامه دهخدا
پیچ پیچ. ( ص مرکب ) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن. پرپیچ. خم درخم و سخت پیچیده ، در صفت دلبر و معشوق. ( آنندراج ). صاحب پیچ بسیار :
کمند گره داده پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ.
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ.
چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
بادست و چه باد هیچ هیچ است.
بدان تا نگردد گرفتار هیچ.
ترا آن به کزو در دست هیچ است.
بر شکارافکنی بسیچ شده.
نی هیچ نهی که هیچ هیچ است.
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ.
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
صبر ندارد که بسازد بهیچ.
تهی بهتر این روده پیچ پیچ.
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
که در حل آن ره نبردند هیچ.
لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری.
کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ.
که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ.
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ.
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
|| نه راست و مستقیم :
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
شه از گفت آن مرد دانش بسیج
کمند گره داده پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ.
نظامی.
چو میکردم این داستان را بسیچ سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ.
نظامی.
چو برپائی طلسمی پیچ پیچی چو افتادی شکستی هیچ هیچی.
نظامی.
در ناف جهان که پیچ پیچ است بادست و چه باد هیچ هیچ است.
نظامی.
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ بدان تا نگردد گرفتار هیچ.
نظامی.
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است ترا آن به کزو در دست هیچ است.
نظامی.
کوهی از قیر پیچ پیچ شده بر شکارافکنی بسیچ شده.
نظامی.
با من سخن تو پیچ پیچ است نی هیچ نهی که هیچ هیچ است.
نظامی.
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ.
نظامی.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی.
وین شکم خیره سر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ.
سعدی.
دو چشم وشکم برنگردد بهیچ تهی بهتر این روده پیچ پیچ.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
سعدی.
فتادند در عقده پیچ پیچ که در حل آن ره نبردند هیچ.
سعدی.
مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری.
سعدی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
کو با شکسته نمیمانست هیچ که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ.
مولوی.
مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ تو چه داری که فروشی هیچ هیچ.
مولوی.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ.
مولوی.
- زلف پیچ پیچ ؛ مرغول. مجعد. پرشکن. پرخم. دارنده پیچ و خم بسیار و مشکل.|| نه راست و مستقیم :
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ.
مولوی.
|| مضطرب. پیچان : شه از گفت آن مرد دانش بسیج
پیچ پیچ . (ص مرکب ) با پیچ بسیار. با تاب و خم بسیار. شکن برشکن . پرپیچ . خم درخم و سخت پیچیده ، در صفت دلبر و معشوق . (آنندراج ). صاحب پیچ بسیار :
کمند گره داده ٔ پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ .
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ .
چو برپائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی .
در ناف جهان که پیچ پیچ است
بادست و چه باد هیچ هیچ است .
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ .
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است .
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده .
با من سخن تو پیچ پیچ است
نی هیچ نهی که هیچ هیچ است .
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ .
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ .
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ .
دو چشم وشکم برنگردد بهیچ
تهی بهتر این روده ٔ پیچ پیچ .
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ .
فتادند در عقده ٔ پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ .
مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری .
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ .
کو با شکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ .
مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ .
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ .
- زلف پیچ پیچ ؛ مرغول . مجعد. پرشکن . پرخم . دارنده ٔ پیچ و خم بسیار و مشکل .
|| نه راست و مستقیم :
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ .
|| مضطرب . پیچان :
شه از گفت آن مرد دانش بسیج
فروماند بر جان خود پیچ پیچ .
کمند گره داده ٔ پیچ پیچ
بجز گرد گردان نمی گشت هیچ .
نظامی .
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ .
نظامی .
چو برپائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی .
نظامی .
در ناف جهان که پیچ پیچ است
بادست و چه باد هیچ هیچ است .
نظامی .
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ .
نظامی .
جهان چون مار افعی پیچ پیچ است
ترا آن به کزو در دست هیچ است .
نظامی .
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده .
نظامی .
با من سخن تو پیچ پیچ است
نی هیچ نهی که هیچ هیچ است .
نظامی .
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ
که هیچست ازو سود و سرمایه هیچ .
نظامی .
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ .
سعدی .
وین شکم خیره سر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ .
سعدی .
دو چشم وشکم برنگردد بهیچ
تهی بهتر این روده ٔ پیچ پیچ .
سعدی .
نه اندیشه از کس نه حاجت بهیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ .
سعدی .
فتادند در عقده ٔ پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ .
سعدی .
مرگ اینک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن چه غم ترا که بخواب خوش اندری .
سعدی .
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگیرد بر فوات هیچ هیچ .
مولوی .
کو با شکسته نمیمانست هیچ
که نه غم بودش در آن نی پیچ پیچ .
مولوی .
مشتری خواهی بهردم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ .
مولوی .
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ .
مولوی .
- زلف پیچ پیچ ؛ مرغول . مجعد. پرشکن . پرخم . دارنده ٔ پیچ و خم بسیار و مشکل .
|| نه راست و مستقیم :
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ .
مولوی .
|| مضطرب . پیچان :
شه از گفت آن مرد دانش بسیج
فروماند بر جان خود پیچ پیچ .
نظامی .
کلمات دیگر: