( گره گشا ی ) ( صفت ) ۱ - آنکه گره را باز کند . ۲ - آنکه مشکلات را حل کند آسان کنند. کارها : چو غنچه جمله فروبستگی است کار جهان تو همچو باد بهاری گره گشا میباش . ( حافظ )
گره گشای
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گره گشای. [ گ ِ رِه ْ گ ُ ] ( نف مرکب ) گره گشاینده. گره گشا :
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد بر سر زلف گره گشای تو بست.
در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.
نظامی.
تیغ او در مفاصل عدو چون قضا گره گشای. ( ترجمه تاریخ یمینی ).چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد بر سر زلف گره گشای تو بست.
حافظ.
کلمات دیگر: