کلمه جو
صفحه اصلی

مدفع

عربی به فارسی

توپ (معمولا بصورت اسم جمع) , استوانه , لوله , بتوپ بستن , تصادم دو توپ


فرهنگ معین

(مَ فَ ) [ ع . ] (اِ. ) جای گرد آمدن آب ، مجرای آب . ج . مدافع .

لغت نامه دهخدا

مدفع. [ م َ ف َ ] ( ع اِ ) آب رو رودبار. ( منتهی الارب ). جای رفتن آب. ( مهذب الاسماء ). مجرای آب بین دافعتین. ( از متن اللغة ). رجوع به دافعة شود. || جای گرد آمدن آب. ( منتهی الارب ): مدفع الوادی ؛ قسمت پست تر وادی . ( از متن اللغة ). ج ، مدافع. رجوع به مدافع شود. || محل دفع. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) دادن کسی را چیزی. ( منتهی الارب ). تأدیه کردن. ( از اقرب الموارد ). برگرداندن امانتی را به کسی. ( از متن اللغة ): دَفَعَه ُ دَفْعاً و مَدْفَعاً؛ اعطاه. ( متن اللغة ). رجوع به دفع شود. || راندن کسی را. ( منتهی الارب ). بسختی و قوت کسی را دور کردن و کنار زدن.( از اقرب الموارد ). ازاله کردن به قوت. دفع. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). دفاع. ( متن اللغة ). || سپوختن. ( منتهی الارب ). داخل کردن. چیزی را در چیزی دیگر. ( از اقرب الموارد ). رجوع به دفع شود. || کار کردن از کسی رنجش را. ( منتهی الارب ). حمایت کردن از کسی در برابر اذیت و آزاری. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به دفع شود. || دفع. ( اقرب الموارد ). رجوع به معانی دفع در ردیف خود شود.

مدفع. [ م ِ ف َ ] ( ع اِ ) آلت دفع. ( اقرب الموارد ). توپ که قوی آلت حرب است. ( منتهی الارب ). بر آلاتی اطلاق شود که آتش وگلوله و دیگر چیزهای کشنده بر سر دشمن بارند. ( از متن اللغة ). ج ، مدافع. رجوع به مدفعة شود. || ( ص ) بسیار دفعکننده و راننده. ( منتهی الارب ). شدیدالدفع. ( متن اللغة ). دفوع. ( اقرب الموارد ). ج ، مدافع.

مدفع. [ م ُ دَف ْف َ ] ( ع ص ) شتر نجیب . || شتر خوار و هجین . || مردم رانده و حقیر. ( منتهی الارب ). محقور. مطرود. حقیری که به مهمانی رود و نپذیرندش و درخواست کند و ندهندش. ( از متن اللغة ). مهمانی که قوم او را یکی بر دیگری دفع کند و حواله نماید. ( منتهی الارب ). مرد ذلیل. ( از متن اللغة ). || درویش. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || آنکه در نسب خود معروف نباشد، کأنه دفع عنه. ( منتهی الارب ).

مدفع. [ م ُ دَف ْ ف ِ ] ( ع ص ) دفعکننده. ( آنندراج ).

مدفع. [ م َ ف َ ] (ع اِ) آب رو رودبار. (منتهی الارب ). جای رفتن آب . (مهذب الاسماء). مجرای آب بین دافعتین . (از متن اللغة). رجوع به دافعة شود. || جای گرد آمدن آب . (منتهی الارب ): مدفع الوادی ؛ قسمت پست تر وادی . (از متن اللغة). ج ، مدافع. رجوع به مدافع شود. || محل دفع. (ناظم الاطباء). || (مص ) دادن کسی را چیزی . (منتهی الارب ). تأدیه کردن . (از اقرب الموارد). برگرداندن امانتی را به کسی . (از متن اللغة): دَفَعَه ُ دَفْعاً و مَدْفَعاً؛ اعطاه . (متن اللغة). رجوع به دفع شود. || راندن کسی را. (منتهی الارب ). بسختی و قوت کسی را دور کردن و کنار زدن .(از اقرب الموارد). ازاله کردن به قوت . دفع. (اقرب الموارد) (متن اللغة). دفاع . (متن اللغة). || سپوختن . (منتهی الارب ). داخل کردن . چیزی را در چیزی دیگر. (از اقرب الموارد). رجوع به دفع شود. || کار کردن از کسی رنجش را. (منتهی الارب ). حمایت کردن از کسی در برابر اذیت و آزاری . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به دفع شود. || دفع. (اقرب الموارد). رجوع به معانی دفع در ردیف خود شود.


مدفع. [ م ِ ف َ ] (ع اِ) آلت دفع. (اقرب الموارد). توپ که قوی آلت حرب است . (منتهی الارب ). بر آلاتی اطلاق شود که آتش وگلوله و دیگر چیزهای کشنده بر سر دشمن بارند. (از متن اللغة). ج ، مدافع. رجوع به مدفعة شود. || (ص ) بسیار دفعکننده و راننده . (منتهی الارب ). شدیدالدفع. (متن اللغة). دفوع . (اقرب الموارد). ج ، مدافع.


مدفع. [ م ُ دَف ْ ف ِ ] (ع ص ) دفعکننده . (آنندراج ).


مدفع. [ م ُ دَف ْف َ ] (ع ص ) شتر نجیب . || شتر خوار و هجین . || مردم رانده و حقیر. (منتهی الارب ). محقور. مطرود. حقیری که به مهمانی رود و نپذیرندش و درخواست کند و ندهندش . (از متن اللغة). مهمانی که قوم او را یکی بر دیگری دفع کند و حواله نماید. (منتهی الارب ). مرد ذلیل . (از متن اللغة). || درویش . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || آنکه در نسب خود معروف نباشد، کأنه دفع عنه . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. جای گرد آمدن آب.
۲. مجرای آب.
۱. (نظامی ) آلت دفاع از قبیل توپ و تفنگ.
۲. [قدیمی] آلت دفع.

۱. جای گرد آمدن آب.
۲. مجرای آب.


۱. (نظامی) آلت دفاع از قبیل توپ و تفنگ.
۲. [قدیمی] آلت دفع.



کلمات دیگر: