۱ - ( صفت ) رونده سالک پی سپار : دوستان همچو آب پی سپرند کابها پایهای یکدگرند. ( سنائی ) ۲- بپای سپرنده بزیر پا گیرنده پا مال کننده . ۳-( صفت ) لگد کوب پی سپار پایمال پای کوب : ازو شهر توران شود پی سپر بکین تو آید همان کینه ور. ( فردوسی )
پی سپر
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
( ~. سِ پَ )۱ - (ص فا. )رونده ، سالک . ۲ - (ص مف . ) پایمال شده ، لگدکوب شده .
لغت نامه دهخدا
پی سپر. [ پ َ / پ ِ س ِ پ َ ] ( نف مرکب ) رونده. ( برهان ). سالک. پی سپار :
دوستان همچو آب پی سپرند
کآبها پایهای یکدگرند.
ازو شهر توران شود پی سپر
بکین تو آید همان کینه ور.
اندیشه تأیید ترا پی سپر آمد.
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
همچو زر نثار پی سپرست.
گر چهره خاکست کنون پی سپر تو.
گر بخشت و سپر میر و کیائید همه.
ماو تو بسپریم همه بادیه قلندری.
چه عجب خاک پی سپر مائیم.
سر و تن پی سپری خواهم داشت.
بازمده سر بکس این رشته را.
دستخوش بازی سیارگان.
تا پی سپر زمین نباشی.
نشد پیش او هیچکس رزمساز.
مرغزار قرنفل آن دگرست.
چو فرزند خلف نام پدر را.
لوح خور پی سپر کلک تو باد.
دوستان همچو آب پی سپرند
کآبها پایهای یکدگرند.
سنائی.
|| بپای سپرنده. بزیر پای گیرنده. پایمال کننده. || ( ن مف مرکب ) لگدکوب. پی سپار. پاسپار. ( شرفنامه ). پیخسته. پایمال. پای کوب. لگدمال. بپا کوفته و مالیده. زیرپای کوفته و لگدکوب. ( برهان ) ( جهانگیری ) : ازو شهر توران شود پی سپر
بکین تو آید همان کینه ور.
فردوسی.
گردون که پی وهم مهندس نسپردش اندیشه تأیید ترا پی سپر آمد.
انوری.
و آنکس که راه خدمت و طوع تو نسپردجان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
مسعودسعد.
نکنم زر طلب که طالب زرهمچو زر نثار پی سپرست.
خاقانی.
ناچار شود چهره تو پی سپر خاک گر چهره خاکست کنون پی سپر تو.
خاقانی.
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ گر بخشت و سپر میر و کیائید همه.
خاقانی.
در عرفات بختیان بادیه کرده پی سپرماو تو بسپریم همه بادیه قلندری.
خاقانی.
جرعه چینان مجلس همه ایم چه عجب خاک پی سپر مائیم.
خاقانی.
تشنه لب بر دردریا چو صدف سر و تن پی سپری خواهم داشت.
خاقانی.
پی سپر کس مکن این کشته رابازمده سر بکس این رشته را.
نظامی.
پی سپر جرعه میخوارگان دستخوش بازی سیارگان.
نظامی.
زین غم به اگر غمین نباشی تا پی سپر زمین نباشی.
نظامی.
تنی چند را پی سپر کرد بازنشد پیش او هیچکس رزمساز.
نظامی.
گل هر مرغزار پی سپرست مرغزار قرنفل آن دگرست.
نظامی.
بلندی داده خاک پی سپر راچو فرزند خلف نام پدر را.
؟ ( از آنندراج ).
ماه و اختر گهر سلک تو بادلوح خور پی سپر کلک تو باد.
؟ ( از فرهنگ ضیاء ).
فرهنگ عمید
۱. پی سپار، پی سپرده، لگدکوب، پایمال: حافظ سر از لحد به در آرد به پای بوس / گر خاک او به پای شما پی سپر شود (حافظ: ۴۵۸ حاشیه ).
۲. (صفت فاعلی ) پی سپرنده، پی سپار، رونده.
* پی سپر کردن: (مصدر متعدی ) = پی سپار * پی سپار کردن
۲. (صفت فاعلی ) پی سپرنده، پی سپار، رونده.
* پی سپر کردن: (مصدر متعدی ) = پی سپار * پی سپار کردن
۱. پیسپار؛ پیسپرده؛ لگدکوب؛ پایمال: ◻︎ حافظ سر از لحد به در آرد به پایبوس / گر خاک او به پای شما پیسپر شود (حافظ: ۴۵۸ حاشیه).
۲. (صفت فاعلی) پیسپرنده؛ پیسپار؛ رونده.
〈 پیسپر کردن: (مصدر متعدی) = پیسپار 〈 پیسپار کردن
کلمات دیگر: