کبک آواز کننده
مبنج
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مبنج. [ م ُ ب َن ْ ن َ ] ( ع ص ) بنگ خورانیده شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).
مبنج. [ م ُ ب َن ْ ن ِ ] ( ع ص ) کبک آوازکننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آن که بنگ خوراند کسی را در طعام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
مبنج. [ م ُ ب َن ْ ن ِ ] ( ع ص ) کبک آوازکننده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || آن که بنگ خوراند کسی را در طعام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
مبنج . [ م ُ ب َن ْ ن َ ] (ع ص ) بنگ خورانیده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
مبنج . [ م ُ ب َن ْ ن ِ ] (ع ص ) کبک آوازکننده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آن که بنگ خوراند کسی را در طعام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
کلمات دیگر: