کلمه جو
صفحه اصلی

بندار

فارسی به انگلیسی

block, determinate

determinate


فرهنگ فارسی

مالدار، مایه دار، سرمایه دار، صاحب باغ، کسی که پیشه اش مالداری وباغداری باشد
( اسم صفت ) ۱ - ریشه دار.۲ - کیسه دار خانه دار صاحب تجمل و مکنت مایه دار. ۳ - مالک صاحب ملک ( بیشتر در خراسان ) . ۴ - کسی که خراج جنسی را بطور عمده میخرد. ۵- کسی که پیشه اش مالداری و باغداری و فروش محصول باغ و باغتره است . ۶ - دارو فروش دوافروش . ۷ - اسب فروش . ۸ - آنکه چیزی را نگاه دارد تا بقیمت گرانتر بفروشدگرانفروش.۹- تاجر معدن.۱٠ - متصدی چاپارخانه صاحب برید. ۱۱ - سردار قشون سالار. ۱۲ - گمرکچی .۱۳ - موکل اخذ مالیات از بارها و بنه ها.۱۴ - ذخیره.۱۵ - انبار. ۱۶ - ثابت مقرر. ۱۷ - جامد سخت . ۱۸ - اصلی اصیل . ۱۹ - باهوش دانا .
ابن محمد بن عبدالله از فقهای شیعه و او را کتبی است در فقه و اصول و جز آن ٠

فرهنگ معین

(بُ ) (ص مر. )۱ - مالدار، مایه دار. ۲ - کیسه دار، خانه دار. ۳ - دوا فروش . ۴ - ری شه دار. ۵ - نام طبقه ای از طبقات عالی اجتماعی در قدیم که لباس مخصوص به خود را داشتن .

لغت نامه دهخدا

بندار. [ ب ُ ] ( نف مرکب ) بنه دار. ( فرهنگ فارسی معین ). کیسه دار. ( برهان ) ( انجمن آرا )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || دوافروش. ( برهان ). دوافروش. داروفروش. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بنکدار شود. || صاحب تجمل و مکنت. ( برهان ). صاحب مکنت و مایه. ( آنندراج ). صاحب مکنت. ( رشیدی ) ( انجمن آرا ). مایه دار. ( ناظم الاطباء ). صاحب مکنت و تجمل و مایه دار. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نبود جز علی بندار نیست.
ناصرخسرو.
روزی پیش آیدت به آخر کان روز
دست نگیرد ترا نه میر و نه بندار.
ناصرخسرو.
بر سر دار دان سر سرهنگ
در بن چاه بین تن بندار.
سنایی.
|| مالک و صاحب ملک ( بیشتر در خراسان ). ( فرهنگ فارسی معین ) :
بندار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین.
خاقانی.
|| ریشه دار. ( فرهنگ فارسی معین ). || کسی که پیشه اش مالداری و باغداری و فروش محصول باغ و باغ تره است. ( فرهنگ فارسی معین ). || اسب فروش. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). || گرانفروش. ( برهان ). آنکه چیزی را نگاه دارد تا بقیمت گرانتر بفروشد.گرانفروش. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
گرگ مال و ضیاع تو بخورد
گرگ صعب تو میر و بندار است.
ناصرخسرو.
|| تاجر معدن. ( فرهنگ فارسی معین ). || صاحب برید. متصدی چاپارخانه. ( فرهنگ فارسی معین ). || سردار قشون. سالار. ( فرهنگ فارسی معین ) :
در طمع روز و شب کمر بسته
بر در شاه میر وبندارند.
ناصرخسرو.
در ریاضت صعب و جوع مفرط شأنی نیکو داشت ، چنانکه او را بندارالجائعین گفتندی که هیچکس از این امت بر جوع آن صبر نتوانست کرد. ( تذکرة الاولیاء ). || موکل اخذ مالیات از بارها و بنه ها. ( فرهنگ فارسی معین ) : بندار خراج را و دبیر او را [ در هر سال ] خمسین الف درهم دارد. ( تاریخ سیستان ). ابویزید خالدبن محمد یحیی بندار کرمان بود، نامه همی نبشت سوی مقتدر اندر حدیث سیستان. ( تاریخ سیستان ). و تا عهدی نزدیک خراج آن [خوار] بر بندار بیهق مجموع بودی. ( تاریخ بیهقی ). || محقق و مقرر. ( ناظم الاطباء ). مقرر. || ذخیره. || انبار. || ثابت. || جامد. سخت. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). || خانه دار. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || اصلی. اصیل. ( فرهنگ فارسی معین ) ( ناظم الاطباء ). || باهوش. دانا. ( فرهنگ فارسی معین ).

بندار. [ ب َ ] (اِخ ) لقب ابی بکربن احمدبن اسحاق بن وهب بن الهیثم بن خداش ، محدث و از بربهائی و غیر او حدیث داردو دارقطنی از او روایت کند. (یادداشت بخط مؤلف ).


بندار. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن حسین بن محمدبن مهلب شیرازی از مشاهیر متصوفه ٔ قرن چهارم ، وی خادم شیخ ابوالحسین اشعری مشهور، مؤسس مذهب اشاعره بوده است و با شیخ کبیر نیز معاصر بوده است و مابین ایشان در بعضی مسائل مفاوضات و معارضاتی روی داده است . ابن عساکر در متن کذب المفتری روایت کند که پدر بندار او را از بهر تجارت به بغداد فرستاد و وی قریب چهل هزار دینار مال التجاره همراه داشت . گذار او در آن شهر به مجلس شبلی افتاد و کلام او در وی تأثیر کرد. شبلی او را امر نمود تا از اموال خود بیرون آید، بندار شش بدره زر به نزد شبلی برد. شبلی در آینه ای که پیوسته در آن نظر کردی ، نگریست و گفت آینه گوید که هنوز چیزی باقی است و... تا آنکه بالاخره بندار را از آن همه اموال هیچ نماند و همه را در راه خدا ایثار نمود. آن بار چون به نزد شبلی رفت شبلی در آینه نظر کرده گفت آینه گوید که بیش هیچ باقی نمانده . بندار گفت آینه راست میگوید و ملازمت شبلی اختیار نمود. بندار در ارجان سکنی داشت و هم در آن شهر در سال 353 هَ . ق . وفات یافت و همان جا مدفون شد. (از حاشیه ٔ شدالازار ص 225).


بندار. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محمدبن عبداﷲ از فقهای شیعه و اورا کتبی است در فقه و اصول و جز آن . (ابن الندیم ).


بندار. [ ب ُ ] (معرب ، اِ) آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی است . (ناظم الاطباء). || تاجری که متاع را نگه دارد تا گران فروشد. ج ، بنادرة. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. دارای باغ و ملک بسیار، بنه دار، مال دار، مایه دار، سرمایه دار.
۲. کسی که مالیات یک ناحیه را جمع آوری می کرده.

دانشنامه عمومی

بندار، روستایی از توابع بخش کوزران شهرستان کرمانشاه در استان کرمانشاه ایران است.
این روستا در دهستان سنجابی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۴۰ نفر (۵۴خانوار) بوده است.

Bendar سطح شیب دار ، سراشیبی


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بندار (ابهام زدایی). بندار ممکن است اسم برای اشخاص ذیل باشد: • بندار اصفهانی، بُنْدارِ اِصْفَهانی ، ابوعمرو بن عبدالحمید کَرخی یا کَرَجی اصفهانی ، لغوی ، راوی و نحوی سده ق /م • بندار رازی، بُندار رازی، کمال الدّین ابوالفتح بُنداربن ابی نصر خاطری رازی، از شاعران معروف قرن چهارم و معاصر آل بویه (نظامی، ص۲۸)• بندار بن عبدالحمید کرخی اصفهانی، بُندار کرخی اصفهانی، ابوعمرو بندار بن عبدالحمید کرخی اصفهانی، لغوی و نحوی قرن سوم• بندار بن حسین شیرازی، از بزرگان صوفیه قرن چهارم
...

گویش مازنی

/bendaar/ ارباب - معامل، کسی که کشاورز با او به طور دائم به معامله و خرید و فروش اجناس و محصول بپردازد بندار & کنده ی درخت

۱ارباب ۲معامل،کسی که کشاورز با او به طور دائم به معامله ...


کنده ی درخت


واژه نامه بختیاریکا

( بِندار ) سربالایی
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( تش ) ( ت ) لَلـَری؛ ( ط ) بهداروند

جدول کلمات

مایه دار, سرمایه دار

پیشنهاد کاربران

بُن دار:[اصطلاح صید ]جای نگهداری ادوات صید.

انبار یا مخزن تیر و تفنگ

بَندار=بند - آر=بند آورنده، به چم اسفنگتر


کلمات دیگر: