signal-man, observer, watchman
دیدبان
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
دیده بان .
( صفت ) ۱ - ماموری که بالای دیدگاه ایستد و هر چه از دور بیند بمافوق خبر دهد . ۲ - نگاهبانان قراول .
لغت نامه دهخدا
دیدبان. [ دی دَ ] ( اِ مرکب ) ( از: دید +بان ، پسوند حفاظت ). دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئة خوانند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. ( فرهنگ نظام ). دیده دار. ( جهانگیری ). شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. ( غیاث ) ( بهار عجم ) ( آنندراج ). دیده. دیده بان :
فرستاد بر هر سویی دیدبان
چنان چون بد آیین آزادگان.
فرستاد و دیده بدیده رسید.
بدان سان که نشناسدت دیدبان.
سخن گفت با او ز ایران سپاه.
درفشش کشیدند و شد پیش گو.
طلایه نه و دیدبان بر گله.
به تیره شبان پاسبان داشتی.
بشب آتش و روز پر دود دید.
نبیند همی دیدبان در نهان.
بمرز اندرون مرزبان نیز نه.
نگهبان لشکر بروز و شبان.
از بلندیش فرق نتوان کرد
دیدبان . [ دَ دَ ](معرب ، اِ) در اصل دیذه بان و معرب شده است . (از تاج العروس ). دیدب ، نگاهبان که معرب است . (از منتهی الارب ). رقیب . (اقرب الموارد). ج ، دیادبة. (یادداشت مؤلف ). || طلیعه (فارسی و معرب ): دیدبان المراکب ، راهنمای آن . (از اقرب الموارد). طلایه . دیدبان ودیذبان به معنی طلایه ٔ فارسی معرب است . (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت . (از تاج العروس ). ادی شیر گوید که مرکب از «دید» بمعنی نگاه و «بان » بمعنی صاحب است . (الالفاظ الفارسیة المعربة).
فرستاد بر هر سویی دیدبان
چنان چون بد آیین آزادگان .
دقیقی .
سپهدارشان دیدبان برگزید
فرستاد و دیده بدیده رسید.
دقیقی .
روی شاددل با یکی کاروان
بدان سان که نشناسدت دیدبان .
فردوسی .
یکی دیدبان آمد از دیدگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه .
فردوسی .
سپه دیدبان کردش و پیشرو
درفشش کشیدند و شد پیش گو.
فردوسی .
سپه را بدان دشت کرده یله
طلایه نه و دیدبان بر گله .
فردوسی .
بروز اندرون دیدبان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی .
فردوسی .
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
بشب آتش و روز پر دود دید.
فردوسی .
نداند کسی راز و ساز جهان
نبیند همی دیدبان در نهان .
فردوسی .
طلایه نه ودیدبان نیز نه
بمرز اندرون مرزبان نیز نه .
فردوسی .
همان دیدبان دار و هم پاسبان
نگهبان لشکر بروز و شبان .
فردوسی .
دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیدبان ز جرم زحل .
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه .
خاقانی .
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب .
خاقانی .
خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ
ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب .
خاقانی .
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح .
خاقانی .
- دیدبان بام چارم ؛ کنایه از آفتاب است . (انجمن آرا) :
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای بود.
خاقانی .
|| پاسبان و نگاهبان . || قراول و ربیئه (طلایه ). (ناظم الاطباء). || جاسوس . (آنندراج ) (بهار عجم ) (غیاث ).
فرهنگ عمید
نگاهبان، سرباز یا قراول که بالای بلندی بایستد و هرچه از دور ببیند خبر بدهد؛ دیدهدار؛ دیدهور.
〈 دیدهبان فلک: [قدیمی، مجاز] زحل.
* دیده بان فلک: [قدیمی، مجاز] زحل.
دانشنامه عمومی
۲۷ ژوئیه ۲۰۱۲ (۲۰۱۲-07-۲۷)
فرهنگستان زبان و ادب
{observer} [علوم جَوّ] فردی که دیدبانی وضع هوا را انجام می دهد