( صفتاسم ) آنکه برسخن گفتن قادر نباشد.
بسته زبان
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بسته زبان. [ ب َ ت َ / ت ِ زَ ] ( ص مرکب ) آنکه بر سخن گفتن قادر نباشد. ( آنندراج ). عَقِد؛ زبان بسته. ( منتهی الارب ). عاری از گویایی. دم فروبسته. لال :
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم.
تا باز نبینمت زبان نگشایم.
تو مرهم نهی بر دل خستگان.
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد بجوفت ز ناف.
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است.
به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را ساز ده.
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم.
خاقانی.
در فرقت تو بسته زبان می مانم تا باز نبینمت زبان نگشایم.
خاقانی.
طلب کرد مرد زبان بسته را.نظامی.
چو مرد زبان بسته نالید زار.نظامی.
تو دانی ضمیر زبان بستگان تو مرهم نهی بر دل خستگان.
سعدی ( بوستان ).
|| هنوز زبان نگشوده. بسخن نیامده :نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد بجوفت ز ناف.
سعدی ( بوستان ).
زبان شکوه من چشم خون فشان من است چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است.
صائب ( از آنندراج ).
|| بی زبان. صفت جانوران : به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را ساز ده.
نظامی.
احلت لکم بهیمةالانعام. ( قرآن 5 / 1 )؛ حلال کرده آمد شما را چهارپایان بسته زبان. ( کشف الاسرار ج 3 ص 1 ).کلمات دیگر: