عقربان
فرهنگ فارسی
← مریمگلی عقربان
لغت نامه دهخدا
عقربان. [ ع ُ رُ / ع ُ رُب ْ با ] ( ع اِ ) کژدم ، یا کژدم نر. ( منتهی الارب ). عقرب ، و گویند نر آن است. و برخی گویند «عقرب » بر نر و ماده اطلاق شود و چون تأکید در تذکیر را خواهند «عقربان » گویند. و برخی عقربان را جانوری دیگر دانند که او را پایهای دراز است و دم او چون دم عقرب نمی باشد. ( از اقرب الموارد ). || کرمکی است که در گوش درآید. ( منتهی الارب ). جانورکی است که در گوش فرومیرود و آن دراز و زردرنگ است و پایهای بسیاری دارد. ( از اقرب الموارد ). هزارپا. گوش خزک.
عقربان . [ ع َ رَ ] (اِ) دوائی است که آن را حشیةالطحال خوانند. و بعضی گویند دوائی است که آن را به شیرازی زنگی دارو خوانند. و بعضی دیگر گویند بیخ محبر کَبَر رومی است . (برهان ). به لغت اندلس اسقولوفندریون است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ). اسقولوفندریون . (اختیارات بدیعی ). اسقولوفندریون و زنگی دارو. (از الفاظ الادویه ). و رجوع به سقولوفندریون شود.
عقربان . [ ع ُ رُ / ع ُ رُب ْ با ] (ع اِ) کژدم ، یا کژدم نر. (منتهی الارب ). عقرب ، و گویند نر آن است . و برخی گویند «عقرب » بر نر و ماده اطلاق شود و چون تأکید در تذکیر را خواهند «عقربان » گویند. و برخی عقربان را جانوری دیگر دانند که او را پایهای دراز است و دم او چون دم عقرب نمی باشد. (از اقرب الموارد). || کرمکی است که در گوش درآید. (منتهی الارب ). جانورکی است که در گوش فرومیرود و آن دراز و زردرنگ است و پایهای بسیاری دارد. (از اقرب الموارد). هزارپا. گوش خزک .