کلمه جو
صفحه اصلی

فسل

لغت نامه دهخدا

فسل . [ ف ِ ] (ع ص ) گول و نادان . (منتهی الارب ). احمق . (اقرب الموارد).


فسل. [ ف َ ] ( ع اِ ) شاخ انگور نشاندنی. ( منتهی الارب ). شاخه رز که برای نشاندن بریده شده. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) مرد فرومایه ناکس و بیمروت. ج ، افسل ، فسال ، فُسل ، فسول ، فسولة، فسلاء. || ( مص ) از شیر بازکردن کودک. ( منتهی الارب ).

فسل. [ ف َ س ِ ] ( ع اِ ) درخت خرد خرما. ( آنندراج ). مصحف فسیل است. رجوع به فسیل شود.

فسل. [ ف ِ ] ( ع ص ) گول و نادان. ( منتهی الارب ). احمق. ( اقرب الموارد ).

فسل . [ ف َ ] (ع اِ) شاخ انگور نشاندنی . (منتهی الارب ). شاخه ٔ رز که برای نشاندن بریده شده . (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد فرومایه ٔ ناکس و بیمروت . ج ، افسل ، فسال ، فُسل ، فسول ، فسولة، فسلاء. || (مص ) از شیر بازکردن کودک . (منتهی الارب ).


فسل . [ ف َ س ِ ] (ع اِ) درخت خرد خرما. (آنندراج ). مصحف فسیل است . رجوع به فسیل شود.



کلمات دیگر: