مترادف مستوی : تخت، صاف، مسطح، هموار، راست، مستقیم، برابر، یکسان
مستوی
مترادف مستوی : تخت، صاف، مسطح، هموار، راست، مستقیم، برابر، یکسان
فارسی به انگلیسی
equally
plane
عربی به فارسی
ستون پله , بصورت پلکان در اوردن , پله , رده , سطح , ميزان , تراز , هموار , تراز کردن
مترادف و متضاد
مساوی، هم پایه، هموار، مسطح، یک نواخت، مستوی
صاف، هموار، مسطح، مستوی
تخت، صاف، مسطح، هموار
راست، مستقیم
برابر، یکسان
۱. تخت، صاف، مسطح، هموار
۲. راست، مستقیم
۳. برابر، یکسان
فرهنگ فارسی
برابر و هموار، راست و درست
( اسم ) ۱ - برابر یکسان : همه اندر صورت مردمی مستوی اند. ۲ - هموار و برابر . ۳ - راست مستقیم : پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر . یا ترتیب مستوی . نوشتت اعداد است بصورت : ۱ ۲ ۳ ... .. . و آن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس . یا سطح مستوی . سطح هموار و برابر : چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب . ( وحشی )
جنس عام
( اسم ) ۱ - برابر یکسان : همه اندر صورت مردمی مستوی اند. ۲ - هموار و برابر . ۳ - راست مستقیم : پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر . یا ترتیب مستوی . نوشتت اعداد است بصورت : ۱ ۲ ۳ ... .. . و آن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس . یا سطح مستوی . سطح هموار و برابر : چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب . ( وحشی )
جنس عام
فرهنگ معین
(مُ تَ ) [ ع . ] (اِفا. ) برابر، هموار.
لغت نامه دهخدا
مستوی. [ م ُ ت َ وا ] ( ع اِ ) جنس عام. ( ناظم الاطباء ).
مستوی. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) مستو. برابر و هموار. ( غیاث ) ( آنندراج ). یکسان. مساوی :
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی.
- مستوی الاجزاء ؛ که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقة ؛ معتدل در اعضای تن.
- مستوی القامة ؛ راست بالا.
|| راست. مستقیم :
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین وشحنه خود توئی.
- ترتیب مستوی ؛ در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی ؛ خط راست :
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی.
و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی.
چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست.
مستوی. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) مستو. برابر و هموار. ( غیاث ) ( آنندراج ). یکسان. مساوی :
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی.
منوچهری.
همه اندرصورت مردمی مستوی اند. ( شرح قصیده ابوهیثم ص 4 ).- مستوی الاجزاء ؛ که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقة ؛ معتدل در اعضای تن.
- مستوی القامة ؛ راست بالا.
|| راست. مستقیم :
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین وشحنه خود توئی.
مولوی ( مثنوی ).
پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. ( مصنفات باباافضل ج 2 ص 397 ).- ترتیب مستوی ؛ در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی ؛ خط راست :
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی.
منوچهری.
- مستوی داشتن ؛ به راست و آخته داشتن : عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
سنائی.
|| کامل. به کمال رسیده : گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی.
مولوی ( مثنوی ).
- عُمر مستوی ؛ کنایه از عمر طبیعی و کامل : و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی.
مولوی ( مثنوی ).
|| مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده. ( از اقرب الموارد ). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار : چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست.
مولوی ( مثنوی ).
|| قسمی از اقسام سه گانه قلم : و این آلت [ یعنی قلم ] که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین. ( نوروزنامه ).مستوی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) مستو. برابر و هموار. (غیاث ) (آنندراج ). یکسان . مساوی :
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی .
همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیده ٔ ابوهیثم ص 4).
- مستوی الاجزاء ؛ که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقة ؛ معتدل در اعضای تن .
- مستوی القامة ؛ راست بالا.
|| راست . مستقیم :
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین وشحنه خود توئی .
پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 397).
- ترتیب مستوی ؛ در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است . مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی ؛ خط راست :
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی .
- مستوی داشتن ؛ به راست و آخته داشتن :
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
|| کامل . به کمال رسیده :
گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی .
- عُمر مستوی ؛ کنایه از عمر طبیعی و کامل :
و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی .
|| مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده . (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار :
چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست .
|| قسمی از اقسام سه گانه ٔ قلم : و این آلت [ یعنی قلم ] که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین . (نوروزنامه ).
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی .
منوچهری .
همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیده ٔ ابوهیثم ص 4).
- مستوی الاجزاء ؛ که اجزاء آن برابر باشد.
- مستوی الخلقة ؛ معتدل در اعضای تن .
- مستوی القامة ؛ راست بالا.
|| راست . مستقیم :
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین وشحنه خود توئی .
مولوی (مثنوی ).
پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 397).
- ترتیب مستوی ؛ در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است . مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد.
- خط مستوی ؛ خط راست :
تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط
تا خط مستوی بود و خط منحنی .
منوچهری .
- مستوی داشتن ؛ به راست و آخته داشتن :
عدل بازوی شه قوی دارد
قامت ملک مستوی دارد.
سنائی .
|| کامل . به کمال رسیده :
گفت آخر آن مسیحانه توئی
که شود کور و کر از تو مستوی .
مولوی (مثنوی ).
- عُمر مستوی ؛ کنایه از عمر طبیعی و کامل :
و این نباشد بعد عمری مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی .
مولوی (مثنوی ).
|| مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده . (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار :
چارعنصر چار استون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست .
مولوی (مثنوی ).
|| قسمی از اقسام سه گانه ٔ قلم : و این آلت [ یعنی قلم ] که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین . (نوروزنامه ).
مستوی . [ م ُ ت َ وا ] (ع اِ) جنس عام . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. برابر.
۲. (ریاضی ) هموار.
۳. راست ودرست.
۲. (ریاضی ) هموار.
۳. راست ودرست.
پیشنهاد کاربران
به معنی مظهر و تجلی گاه
کلمات دیگر: