کلمه جو
صفحه اصلی

تابخورد

لغت نامه دهخدا

تابخورد. [ خوَرْ / خُرْ ] ( ن مف ) تابخورده. پیچیده. مجعد :
همچو زلف نیکوان خردساله تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار.
فرخی.


کلمات دیگر: