زنهار داشتن. [ زِ ت َ ] ( مص مرکب ) امانت داشتن :
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهار دار.
تو این یادگارش به زنهار دار.
ندیدم چو بیژن بدین روزگار.
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهار دار.
فردوسی.
برفت و بماند این سخن یادگارتو این یادگارش به زنهار دار.
فردوسی.
به گستهم گفتش که زنهار دارندیدم چو بیژن بدین روزگار.
فردوسی.
به زنهار گیتی مده دل نه رازت که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
ناصرخسرو.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو کلمه شود.