دردمند کردن
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
دردمند کردن. [ دَ م َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بدرد آوردن. رنجور ساختن. ایجاع. ایصاب. ( تاج المصادر بیهقی ).ایلام. ( دهار ). فجع. قفص. ( منتهی الارب ) :
مر آن چیز کآنت نیاید پسند
مکن هیچکس را بدان دردمند.
بنده خود بدم به بندم کرد.
هرکه مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
هم از روغن خویش یابد گزند.
مر آن چیز کآنت نیاید پسند
مکن هیچکس را بدان دردمند.
فردوسی.
وآخر کار دردمندم کردبنده خود بدم به بندم کرد.
نظامی.
|| بیمار کردن. مریض کردن. ناخوش کردن : هرکه مر او را کند او دردمند
کرد نداند به جهان کس دواش.
ناصرخسرو.
چراغی که مرگش کند دردمندهم از روغن خویش یابد گزند.
نظامی.
کلمات دیگر: