درخزیدن. [ دَ خ َ دَ ] ( مص مرکب ) خزیدن به داخل. خزیدن به درون سو :
ای روبهان کلته بخس درخزید هین
کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر .
چون به خس مار درخزد خناس.
وز همه دوستان شده یکسو.
فرض ایزد گزاردم حالی.
که زن عمران به عمران درخزید
تا که شداستاره موسی پدید.
ای روبهان کلته بخس درخزید هین
کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر .
فرخی.
لیک اندر دل خسان آسان چون به خس مار درخزد خناس.
ناصرخسرو.
به یکی کنج درخزیدستم وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی.
درخزیدم به گوشه خالی فرض ایزد گزاردم حالی.
نظامی.
|| جفت شدن. همبستر شدن. همآغوش گشتن. آرمیدن : که زن عمران به عمران درخزید
تا که شداستاره موسی پدید.
مولوی.