بطنی است از ازد
حسحاس
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
حسحاس . [ ح َ ] (اِخ ) ابن غسان ، ملقب به ذی الحوضین .
حسحاس . [ ح َ ] (اِخ ) ابن هند جد عبدبن حسحاس است . رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 29 شود.
حسحاس . [ ح َ ] (اِخ ) بطنی است از ازد. جد بنی الحسحاس . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 84 شود.
حسحاس . [ ح َ ] (ع اِ) جوانمرد. جواد. (دهار). || قلیل الحرکة. (تاج العروس ). || شمشیر مهلک . (آنندراج ).
حسحاس . [ح َ ] (اِخ ) نام جد عامربن امیةبن زید. صحابی است .
حسحاس .[ ح َ ] (اِخ ) ابن بکربن عوف بن عدی . از صحابه است .
حسحاس. [ ح َ ] ( ع اِ ) جوانمرد. جواد. ( دهار ). || قلیل الحرکة. ( تاج العروس ). || شمشیر مهلک. ( آنندراج ).
حسحاس. [ح َ ] ( اِخ ) نام جد عامربن امیةبن زید. صحابی است.
حسحاس.[ ح َ ] ( اِخ ) ابن بکربن عوف بن عدی. از صحابه است.
حسحاس. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن غسان ، ملقب به ذی الحوضین.
حسحاس. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن هند جد عبدبن حسحاس است. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 29 شود.
حسحاس. [ ح َ ] ( اِخ ) بطنی است از ازد. جد بنی الحسحاس. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 84 شود.
حسحاس. [ح َ ] ( اِخ ) نام جد عامربن امیةبن زید. صحابی است.
حسحاس.[ ح َ ] ( اِخ ) ابن بکربن عوف بن عدی. از صحابه است.
حسحاس. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن غسان ، ملقب به ذی الحوضین.
حسحاس. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن هند جد عبدبن حسحاس است. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 29 شود.
حسحاس. [ ح َ ] ( اِخ ) بطنی است از ازد. جد بنی الحسحاس. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 84 شود.
کلمات دیگر: