کلمه جو
صفحه اصلی

بشع

عربی به فارسی

رنگ پريده , ترسناک , تيره , مستهجن , بطورترسناک ياغم انگيز , موحش , شعله تيره , شعله دودنما , رنگ زرد مايل به قرمز , کم رنگ وپريده , زننده , وابسته برقص مرگ , مهيب , خوفناک , غول پيکر , هيولا


فرهنگ فارسی

بشع شدن طعام گلوگیر شدن طعام . یا ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بد مزه . یا لبریز آب گردیدن وادی . یا تنگ شدن وادی . یا عاجز و تنگ شدن کسی به کاری .

لغت نامه دهخدا

بشع. [ ب َ ش ِ ] ( ع ص ) طعام بدمزه حلق سوز. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). بدمزه و گلوگیر. ( غیاث ). ناخوش. ( در طعم ). طعام بشع؛ طعامی ناخوش. ( مهذب الاسماء ). طعامی کریه که در آن خشکی و تلخی باشد مانند مزه اهلیلج. ( از اقرب الموارد ). و در النهایه آمده است : که بَشِع بمعنی طعام و لباس و کلام خشن است. ( از اقرب الموارد ). و در حدیث آمده است که : محمد ( ص ) بشع میخورد یعنی طعام خشن بدطعم ، اشاره به اینکه مذمت طعام نمی کرد. ( از اقرب الموارد ). || آنکه از دهنش بوی بد آید از ناکردن خلال و مسواک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کسی که طعام بدمزه حلق سوز خورده باشد. || بدخو. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج )( از ناظم الاطباء ). بدخلق و بدمعاشرت. ( از اقرب الموارد ). || ناکس. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) چوب بشع یا چوب پرگره.و تأنیث آن بشعة است. ( از اقرب الموارد ). || بدنفس. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
- رجل بشع الخلق والمنظر ؛ مرد زشتی که در دیدگان خوش نیاید.
- رجل بشع الوجه ؛ ترشروی ، عبوس. ( از اقرب الموارد ).
|| ترشروی ، چین بجبین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).

بشع. [ ب َ ] ( ع مص ) بَشِع شدن طعام ؛ گلوگیر شدن طعام. ( تاج المصادر ) ( از اقرب الموارد ). || ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه. || بد بوی دهن گردیدن از ناکردن خلال و مسواک. || لبریز آب گردیدن وادی. ( از منتهی الارب ). تنگ شدن وادی. بسبب آب و مردم و بدشمردن اقامت درآن. ( از اقرب الموارد ). || عاجز و تنگ شدن کسی به کاری. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دِبش ( از دزی ج 1 ص 89 ).

بشع. [ ب َ ] (ع مص ) بَشِع شدن طعام ؛ گلوگیر شدن طعام . (تاج المصادر) (از اقرب الموارد). || ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه . || بد بوی دهن گردیدن از ناکردن خلال و مسواک . || لبریز آب گردیدن وادی . (از منتهی الارب ). تنگ شدن وادی . بسبب آب و مردم و بدشمردن اقامت درآن . (از اقرب الموارد). || عاجز و تنگ شدن کسی به کاری . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دِبش (از دزی ج 1 ص 89).


بشع. [ ب َ ش ِ ] (ع ص ) طعام بدمزه ٔ حلق سوز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). بدمزه و گلوگیر. (غیاث ). ناخوش . (در طعم ). طعام بشع؛ طعامی ناخوش . (مهذب الاسماء). طعامی کریه که در آن خشکی و تلخی باشد مانند مزه ٔ اهلیلج . (از اقرب الموارد). و در النهایه آمده است : که بَشِع بمعنی طعام و لباس و کلام خشن است . (از اقرب الموارد). و در حدیث آمده است که : محمد (ص ) بشع میخورد یعنی طعام خشن بدطعم ، اشاره به اینکه مذمت طعام نمی کرد. (از اقرب الموارد). || آنکه از دهنش بوی بد آید از ناکردن خلال و مسواک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که طعام بدمزه حلق سوز خورده باشد. || بدخو. (از منتهی الارب ) (آنندراج )(از ناظم الاطباء). بدخلق و بدمعاشرت . (از اقرب الموارد). || ناکس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (اِ) چوب بشع یا چوب پرگره .و تأنیث آن بشعة است . (از اقرب الموارد). || بدنفس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- رجل بشع الخلق والمنظر ؛ مرد زشتی که در دیدگان خوش نیاید.
- رجل بشع الوجه ؛ ترشروی ، عبوس . (از اقرب الموارد).
|| ترشروی ، چین بجبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).


پیشنهاد کاربران

بشع:[ اصطلاح طب سنتی ]به معنی بدمزه است و هر چه را طعم مرکب از مرارت و قبض باشد به این اسم خوانند.


کلمات دیگر: